0% found this document useful (0 votes)
7 views157 pages

Quantum Networking Part1

Uploaded by

sqqqqs78
Copyright
© © All Rights Reserved
We take content rights seriously. If you suspect this is your content, claim it here.
Available Formats
Download as ODT, PDF, TXT or read online on Scribd
0% found this document useful (0 votes)
7 views157 pages

Quantum Networking Part1

Uploaded by

sqqqqs78
Copyright
© © All Rights Reserved
We take content rights seriously. If you suspect this is your content, claim it here.
Available Formats
Download as ODT, PDF, TXT or read online on Scribd
You are on page 1/ 157

‫بخش مقدمه و یک‬

‫‪.‬این کتاب به پیتر تقدیم شده است‬


‫هرچند در آن زمانی که او راهنمای من بود‪ ،‬متوجه‬
‫منظورش از آموزش‌ها نمی‌شدم‪ ،‬اما اکنون به لطف‬
‫‪.‬او درک عمیقی از مفاهیم این کتاب دارم‬
‫‪.‬اگر او نبود‪ ،‬این کتاب هرگز ممکن نمی‌شد‬
‫پیش‌گفتار از آندرا‬
‫بیش از یک دهه از زمانی می‌گذرد که برای اولین بار‬
‫چیزهایی را آموختم که شما اکنون در این کتاب‬
‫‪.‬خواهید آموخت‬
‫این پیامی است برای شما‪ :‬اگر این اطالعات با شما‬
‫‪.‬هم‌راستا بود‪ ،‬هرچه زودتر از آن استفاده کنید‬
‫زمانی که محتوای این کتاب را بخوانید‪ ،‬مهم نیست‬
‫در کجای مسیر زندگی‌تان هستید—چه راهی مشخص‬
‫برای خود یافته‌اید و چه احساس می‌کنید سردرگم‬
‫هستید—از آن لحظه به بعد‪ ،‬دیگر زندگی را مانند‬
‫‪.‬گذشته نخواهید دید‬
‫من نمی‌توانم به شما بگویم که پس از خواندن این‬
‫کتاب دقیقًا چه چیزهایی در زندگی‌تان تغییر خواهد‬
‫کرد‪ ،‬چون هرکدام از ما تجربه‌ای منحصر به‌فرد‬
‫‪.‬داریم‬
‫تنها چیزی که می‌توانم از شما بخواهم این است که‬
‫حتی در لحظاتی که شک شدید یا مقاومت درونی‬
‫نسبت به آنچه می‌خوانید احساس می‌کنید‪ ،‬باز هم‬
‫‪.‬ادامه دهید‬
‫‪.‬فقط تمرین را امتحان کنید‪ .‬فقط به آن فکر کنید‬
‫مهم است که بدانید این مفاهیم از کجا می‌آیند‪.‬‬
‫گرچه ممکن است در ابتدا این مفاهیم باعث تردید‬
‫شوند‪ ،‬اما شاید بخش کوچکی از وجودتان بداند که‬
‫این حقیقت دارد و این همان چیزی است که تمام‬
‫‪.‬عمر به‌دنبالش بوده‌اید‬
‫اگر چنین احساسی داشتید‪ ،‬بدانید که این کتاب برای‬
‫‪.‬شما نوشته شده است‬
‫من نمی‌دانم در چه مرحله‌ای از مسیر زندگی خود‬
‫‪.‬هستید‪ ،‬و صادقانه بگویم‪ ،‬اهمیتی هم ندارد‬
‫همه‌ی ما فراز و نشیب‌هایی داشته‌ایم‪ ،‬موفقیت‌ها و‬
‫شکست‌هایی را تجربه کرده‌ایم‪ ،‬یک عمر خاطره و‬
‫تجربه با خود داریم‪ ،‬اما از این نقطه به بعد‪ ،‬فقط‬
‫‪:‬یک چیز را به خاطر بسپارید‬
‫‪.‬همه‌ی آن‌ها دیگر اهمیتی ندارند‬
‫‪.‬این یک آغاز تازه است‬
‫داستان پیتر‬
‫پیتر در خانواده‌ای از طبقه پایین در منطقه‌ای‬
‫‪.‬روستایی از پنسیلوانیا بزرگ شد‬
‫در دهه ‪ ،۱۹۵۰‬پیتر یک نوجوان بود که زندگی‌اش‬
‫‪.‬شبیه به همه‌ی کسانی بود که می‌شناخت‬
‫او از دبیرستان فارغ‌التحصیل شد‪ ،‬به دانشگاه رفت‪،‬‬
‫شغلی پیدا کرد و همان کارهایی را انجام داد که از‬
‫‪.‬او انتظار می‌رفت‬
‫در سال سوم دانشگاه‪ ،‬یک سؤال مدام ذهن پیتر را‬
‫‪.‬به خود مشغول کرده بود‬
‫سؤالی که این بود‪« :‬چرا دارم این کار رو انجام‬
‫»می‌دم؟‬
‫این سؤال آن‌قدر آزاردهنده شد که در نهایت پیتر‬
‫تصمیم گرفت دانشگاه را رها کند و یک شغل‬
‫‪.‬پاره‌وقت بگیرد‬
‫شاید بپرسید‪« :‬چرا سعی نکرد کسب‌وکار خودش را‬
‫»راه بیندازد؟‬
‫نکته جالب در مورد پیتر این بود که از هرگونه‬
‫مسئولیت بزرگ بیزار بود—همان‌طور که از داستان‬
‫تا اینجا می‌شود حدس زد—و داشتن یک کسب‌وکار‬
‫‪.‬یعنی مجموعه‌ای بزرگ از مسئولیت‌های سنگین‬
‫با این حال‪ ،‬گرفتن آن شغل پاره‌وقت تبدیل به یکی‬
‫‪.‬از بهترین تصمیم‌هایی شد که در زندگی‌اش گرفت‬
‫یکی از همکاران پیتر متوجه شد که او چقدر‬
‫سردرگم است‪ ،‬و به همین دلیل او را با مردی به نام‬
‫‪.‬کوین آشنا کرد‬
‫کوین صاحب و برگزارکننده یک گروه محلی‬
‫شبکه‌سازی بود—اما این فقط یک گروه معمولی‬
‫‪.‬نبود‬
‫گروه کوین مجموعه‌ای کوچک از مردان و زنان‬
‫ثروتمند بود که هر ماه جلسه‌ای برگزار می‌کردند‪ ،‬و‬
‫عضویت در آن کامًال انحصاری بود—تنها راه عضویت‪،‬‬
‫‪.‬دعوت شدن و تأیید گروه بود‬
‫درست است که پیتر به یکی از این جلسات ماهانه‬
‫‪.‬دعوت شد‪ ...‬اما نه به عنوان یک عضو‬
‫به او فرصت داده شد تا به عنوان دستیار در آن‬
‫جلسه حضور داشته باشد—نوشیدنی سرو کند‪،‬‬
‫کارهای متفرقه انجام دهد و پس از جلسه تمیزکاری‬
‫‪.‬کند‬
‫ممکن است فکر کنید که دلیل دعوت نشدن پیتر‬
‫به‌عنوان یک عضو واقعی‪ ،‬نداشتن ثروت بود‪ ،‬اما‬
‫‪.‬واقعًا اینطور نبود‬
‫پیتر صالحیت عضویت نداشت‪ ،‬چون طرز فکرش‬
‫‪.‬مناسب نبود‬
‫او تصور می‌کرد که در این جلسات در مورد پول‬
‫صحبت می‌شود‪ ...‬اما پول هیچ‌گاه موضوع گفتگوها‬
‫‪.‬نبود‬
‫در این جلسات‪ ،‬درباره روش‌های کسب درآمد‪،‬‬
‫ایده‌های تجاری‪ ،‬شراکت‌ها یا سرمایه‌گذاری‌ها‬
‫‪.‬صحبتی نمی‌شد‬
‫آن‌ها درباره بازار بورس‪ ،‬امالک یا خریدهای جدید‬
‫‪.‬هم حرفی نمی‌زدند‬
‫در عوض‪ ،‬اعضای گروه درباره کارهایی صحبت‬
‫می‌کردند که هر روز از انجامشان لذت می‌بردند‪.‬‬
‫آن‌ها بابت کارهایی که روزانه انجام می‌دادند‪،‬‬
‫‪.‬قدردان بودند‬
‫این موضوع پیتر را هم غافلگیر کرد و هم ناامید‪،‬‬
‫چون تصور می‌کرد قرار است اسرار بزرگی درباره‬
‫‪.‬پول و ثروتمند شدن یاد بگیرد‬
‫اما در واقع پیتر واقعًا اسراری درباره پول و‬
‫‪.‬ثروتمند شدن یاد گرفت‬
‫گرچه در آن زمان نمی‌دانست‪ ،‬اما او تازه با مفاهیم‬
‫و ایده‌هایی آشنا شده بود که بعدها به او اجازه دادند‬
‫‪«.‬سرگرمی ‪ ۵۰‬میلیون دالری» خود را خلق کند‬
‫در پایان آن جلسه اول‪ ،‬کوین از پیتر پرسید که‬
‫‪.‬نظرش درباره جلسه چه بود‬
‫و پیتر که آدمی رک بود‪ ،‬به کوین گفت جلسه‬
‫کسل‌کننده بود‪ .‬گفت انتظار داشته چیزی یاد بگیرد‬
‫که زندگی‌اش را تغییر دهد‪ ،‬اما چنین چیزی اتفاق‬
‫‪.‬نیفتاد‬
‫کوین خندید و به پیتر گفت که قدردان صداقتش‬
‫‪.‬است‬
‫روز بعد در محل کار‪ ،‬همکار پیتر او را پیدا کرد و به‬
‫او گفت که کوین خواسته تا پیتر دوباره به عنوان‬
‫‪.‬دستیار در جلسه بعدی شرکت کند‬
‫با اینکه واکنش اولیه پیتر این بود که دعوت را رد‬
‫کند‪ ،‬اما چیزی در درونش به او می‌گفت که این‬
‫‪.‬دعوت را بپذیرد و به جلسه دوم برود‬
‫این بار‪ ،‬صحبت‌ها درباره کارهای روزمره نبود‪.‬‬
‫‪.‬موضوعی مطرح شد که کل زندگی پیتر را تغییر داد‬
‫وقتی پیتر وارد جلسه شد‪ ،‬از او خواسته شد در‬
‫‪.‬حلقه‌ای همراه با دیگر اعضا بنشیند‬
‫در طول یک ساعت بعد‪ ،‬همه اعضا نوبتی به پیتر‬
‫‪.‬گفتند که چقدر قدردان او هستند‬
‫پیتر شوکه شد و از آن‌ها پرسید‪« :‬چطور می‌تونید‬
‫قدردان من باشید در حالی که فقط یه بار منو‬
‫»دیدید؟‬
‫»‪.‬کوین پاسخ داد‪« :‬قدردانی محدود به زمان نیست‬
‫کوین خودش از نظر مالی ثروتمند نبود‪ ،‬اما بدون‬
‫‪.‬شک از نظر زمان و روابط‪ ،‬بسیار ثروتمند بود‬
‫او شغل یا حرفه‌ای نداشت—تنها کاری که می‌کرد‪،‬‬
‫‪.‬برگزاری جلسات ماهیانه‌اش بود‬
‫کوین به هر شخص‪ ،‬مکان‪ ،‬چیز یا تجربه‌ای که‬
‫تصورش را بکنید‪ ،‬دسترسی داشت؛ چون‬
‫قدردانی‌اش از دیگران باعث می‌شد انسان‌هایی‬
‫‪.‬جذبش شوند که آن‌ها نیز قدردان او بودند‬
‫به همین خاطر‪ ،‬کوین هیچ‌گاه نیازمند چیزی نبود‪ .‬او‬
‫‪.‬نیازی نداشت که از نظر مالی ثروتمند باشد‬
‫گروهش مشتاق بودند که با برآورده کردن خواسته‌ها‬
‫‪.‬و نیازهایش‪ ،‬قدردانی‌شان را به او نشان دهند‬
‫‪.‬کوین به مدت یک سال مربی پیتر شد‬
‫آن سال‪ ،‬به گفته پیتر (که بعدها برای آندرا تعریف‬
‫‪.‬کرد)‪ ،‬سخت‌ترین سال زندگی‌اش بود‬
‫در آن سال‪ ،‬پیتر شغلش را از دست داد‪ ،‬با وجود‬
‫تالش‌های زیاد نتوانست شغل دیگری پیدا کند‪ ،‬پدرش‬
‫‪.‬فوت کرد‪ ،‬و از آپارتمانش بیرون انداخته شد‬
‫‪.‬او هیچ پولی نداشت و مدرک دانشگاهی هم نداشت‬
‫‪.‬حتی دوستی هم نداشت‪ ،‬به جز کوین‬
‫در این دوران‪ ،‬پیتر شروع کرد به دیدن برخی‬
‫‪.‬ارتباطات عجیب‬
‫او متوجه شد که زندگی‌اش تقریبًا بالفاصله پس از‬
‫آشنایی با این افراد ثروتمند و موفق‪ ،‬به سراشیبی‬
‫‪.‬سقوط افتاد‬
‫همان‌طور که می‌شود حدس زد‪ ،‬او به دنبال پاسخ‬
‫‪.‬بود‬
‫چند ماه بعد از آشنایی با کوین‪ ،‬پیتر از او درخواست‬
‫‪.‬کمک کرد‬
‫‪.‬نمی‌دانست دیگر چه کاری از دستش برمی‌آید‬
‫کوین به او گفت که تمام این مدت در حال کمک به‬
‫‪.‬او بوده است‬
‫پیتر که کالفه شده بود‪ ،‬پرسید‪« :‬داری بهم کمک‬
‫می‌کنی؟ من جایی برای زندگی ندارم‪ ،‬پول ندارم‪،‬‬
‫»!هیچ‌چی ندارم‬
‫کوین پاسخ داد‪« :‬آیا ارزشی در چیزی که اآلن داری‬
‫»نمی‌بینی؟‬
‫پیتر که هر لحظه خشمگین‌تر می‌شد‪ ،‬فریاد زد‪:‬‬
‫«بی‌خانمان بودن چه ارزشی داره؟ اینکه نمی‌تونم‬
‫حتی غذا برای خودم تهیه کنم‪ ،‬چه ارزشی داره؟‬
‫»چطور می‌تونی بگی اینا ارزش دارن؟‬
‫کوین با ناامیدی به پیتر نگاه کرد‪ ،‬چون مشخص بود‬
‫‪.‬که پیتر هنوز متوجه اصل ماجرا نشده است‬
‫کوین از دادن پول به پیتر خودداری کرد و گفت‪:‬‬
‫«من نمی‌تونم چیزی رو بهت بدم که همین حاال هم‬
‫»‪.‬داری‬
‫می‌تونی تصور کنی چقدر این حرف باید برای پیتر‬
‫دیوانه‌کننده بوده باشه؟‬
‫آندرا می‌گوید زمانی که پیتر این داستان را برایش‬
‫‪.‬تعریف می‌کرد‪ ،‬اشک در چشمانش جمع شده بود‬
‫پیتر‪ ،‬پس از آنکه کوین از دادن پول به او خودداری‬
‫‪:‬کرد‪ ،‬فریاد زد‬
‫»!من هیچ‌چی ندارم! نه پول دارم‪ ،‬نه خونه«‬
‫کوین به اندازه کافی پول داشت که بتواند با پیتر‬
‫‪.‬تقسیم کند‪ ،‬اما با این حال امتناع کرد‬
‫پیتر باور داشت که او و کوین دوست هستند و‬
‫‪.‬دوستان باید به هم کمک کنند‬
‫پیتر قول داد که پول را به کوین پس بدهد‪ .‬حتی‬
‫پیشنهاد داد که در ازای آن کار کند‪ .‬اما کوین باز هم‬
‫‪.‬به او پاسخ منفی داد‬
‫تنها کاری که کوین برای او کرد‪ ،‬این بود که اجازه‬
‫‪.‬داد پیتر در زیرزمین خانه‌اش زندگی کند‬
‫می‌توانی تصور کنی شرایط پیتر چه‌قدر سخت‬
‫بوده؟‬
‫او با گروهی خاص و نخبه از افراد ثروتمند آشنا‬
‫شده بود‪ .‬انتظار داشت نکاتی محرمانه درباره‬
‫ثروتمند شدن یاد بگیرد‪ ،‬نه اینکه زندگی‌اش از هم‬
‫‪.‬بپاشد‬
‫اما به جای پول‌دار شدن‪ ،‬پیتر به‌طور ناگهانی همه‬
‫چیز را از دست داد — شغلش‪ ،‬پولش‪ ،‬خانه‌اش‪ ،‬حتی‬
‫‪.‬پدرش را‬
‫و دوست و مربی جدیدش هم حاضر نشد از نظر‬
‫‪.‬مالی به او کمک کند‬
‫این تجربه‪ ،‬چیزی است که خیلی‌ها هنگام ارتباط‬
‫گرفتن با افرادی که دانشی متفاوت دارند‪ ،‬تجربه‬
‫‪.‬می‌کنند — شاید خودت هم روزی تجربه‌اش کنی‬
‫پیتر نه فریب خورده بود و نه از او سوء‌استفاده‬
‫‪.‬شده بود‬
‫او صرفًا داشت مهم‌ترین درس زندگی‌اش را تجربه‬
‫‪.‬می‌کرد‬
‫در این نقطه‪ ،‬دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن‬
‫‪.‬نداشت‬
‫آن‌قدر ناامید شده بود که واقعًا می‌خواست به عقب‬
‫برگردد و همان زندگی عادی و سنتی را داشته باشد‬
‫‪.‬که در گذشته با قاطعیت از آن دوری می‌کرد‬
‫اما با کمال تعجب‪ ،‬هیچ جا نتوانست شغلی پیدا کند‬
‫‪ —.‬با وجود تمام تالش‌هایش‬
‫با این حال‪ ،‬پیتر همچنان هر ماه در جلسات کوین‬
‫شرکت می‌کرد‪ ،‬سعی می‌کرد بفهمد قرار است چه‬
‫‪.‬درسی بگیرد‬
‫‪.‬حدود ماه نهم‪ ،‬پیتر به آخر خط رسید‬
‫می‌خواست تسلیم شود‪ .‬دیگر نمی‌توانست به این‬
‫‪.‬شکل زندگی کند‬
‫در حالی که روی تشکش در زیرزمین کوین دراز‬
‫کشیده و به سقف خیره شده بود‪ ،‬ناگهان چیزی به‬
‫‪.‬ذهنش رسید‬
‫‪.‬یک پیام شهودی‬
‫او به همه جلساتی که تا آن لحظه شرکت کرده بود‬
‫فکر کرد — و اینکه در همه‌ی آن‌ها یک موضوع‬
‫‪.‬مشترک وجود داشت‬
‫‪.‬آن موضوع‪ ،‬قدردانی بود‬
‫‪.‬سپس نکته‌ای دیگر برایش روشن شد‬
‫اعضای گروه فقط بابت نکات مثبت زندگی‌شان‬
‫‪.‬قدردان نبودند‬
‫آن‌ها با همان شدت‪ ،‬بابت سختی‌ها و مشکالت‌شان‬
‫‪.‬نیز قدردانی می‌کردند‬
‫‪:‬پیتر از خودش پرسید‬
‫آیا این همون چیزیه که باید بفهمم؟ اینکه باید یاد«‬
‫بگیرم از این تجربه قدردان باشم‪ ،‬حتی اگه‬
‫»وحشتناک باشه؟‬
‫‪.‬و بله‪ ،‬جوابش قطعًا «بله» بود‬
‫پیتر ناگهان از جا پرید‪ ،‬به طبقه باال دوید و کوین را‬
‫پیدا کرد تا از او بپرسد آیا باالخره چیزی را که باید‬
‫یاد می‌گرفت‪ ،‬یاد گرفته؟‬
‫‪.‬کوین فقط به او نگاه کرد و لبخند زد‪ .‬هیچ نگفت‬
‫در جلسه ماهانه بعدی — ده ماه پس از اولین‬
‫حضورش — و برای اولین بار‪ ،‬پیتر درخواست کرد‬
‫‪.‬که صحبت کند‬
‫او با جزئیات کامل توضیح داد که چقدر از این‬
‫‪.‬فرصت برای بودن در کنار آن گروه قدردان است‬
‫گفت که باالخره ارزش واقعی قدردانی را درک‬
‫کرده و از رنجی که کشیده‪ ،‬عمیقًا قدردان است —‬
‫آن‌قدر که هنگام حرف زدن‪ ،‬اشک در چشمانش جمع‬
‫‪.‬شده بود‬
‫‪.‬همه حاضران در اتاق حیرت‌زده شده بودند‬
‫شوک‌زده بودند که اولین چیزی که پیتر گفت‪ ،‬پیامی‬
‫‪.‬از جنس قدردانی بود‬
‫‪.‬هیچ‌کس حتی یک کلمه نگفت‬
‫‪.‬جلسه تمام شد و همه به راه خود رفتند‬
‫فردای آن روز‪ ،‬کوین نزد پیتر آمد و به او گفت که‬
‫‪.‬همراهش بیاید‬
‫آن‌ها به همان محل همیشگی جلسات رفتند — و‬
‫‪.‬تمام اعضای گروه آنجا حضور داشتند‬
‫همه‌ی آن‌ها با چشمانی اشک‌آلود‪ ،‬از پیتر بابت اولین‬
‫‪.‬باری که حرف زده بود‪ ،‬قدردانی کردند‬
‫در همان روز بود که شرایط زندگی پیتر باالخره‬
‫‪.‬تغییر کرد‬
‫بسیاری از اعضای گروه به پیتر پیشنهادهای کاری‬
‫دادند‪ ،‬و هرکدام از این پیشنهادها همراه با‬
‫‪.‬دستمزدی باال بود—خیلی بیشتر از حالت معمول‬
‫پیتر نمی‌توانست باور کند‪ .‬کارهایی که به او‬
‫پیشنهاد شده بود‪ ،‬آن‌قدر ساده به نظر می‌رسید که‬
‫‪.‬با پولی که برای انجامشان می‌گرفت‪ ،‬نمی‌خواند‬
‫این‌ها کارهایی ساده بودند‪ ،‬مثل تمیز کردن یک‬
‫‪.‬استخر یا خرید کردن از فروشگاه‬
‫چند نفر حتی پیشنهاد دادند به پیتر پول بدهند تا‬
‫‪.‬فقط به عنوان یک دوست با آن‌ها وقت بگذراند‬
‫پیتر برای انجام این کارها صدها دالر دریافت می‌کرد‬
‫‪—.‬و این در دهه ‪ ۱۹۵۰‬بود‬
‫برای اینکه بهتر متوجه بزرگی این اتفاق شوید‪۱۰۰ :‬‬
‫دالر در دهه ‪ ۱۹۵۰‬معادل حدود ‪ ۱۲۰۰‬دالر امروز‬
‫است‪ ،‬و پیتر برای هر کدام از این کارها بین ‪ ۳۰۰‬تا‬
‫‪ ۴۰۰.‬دالر دریافت می‌کرد‬
‫در عرض یک هفته پس از انجام این کارها‪ ،‬پیتر‬
‫توانست برای خودش یک آپارتمان جدید و یک ماشین‬
‫‪.‬بخرد‬
‫وقتی آندرا در سال ‪ ۲۰۱۰‬با پیتر آشنا شد‪ ،‬پیتر هنوز‬
‫همان ماشینی را داشت که با پول آن کارهای‬
‫‪.‬پاره‌وقت خریده بود‬
‫یک سال پس از این دگرگونی ناگهانی‪ ،‬پیتر میلیونر‬
‫‪.‬شده بود‬
‫این تنها دو سال بعد از زمانی بود که دانشگاه را‬
‫ترک کرد و آن شغل پاره‌وقتی را گرفت که‬
‫سرنوشتش را تغییر داد و باعث آشنایی‌اش با کوین‬
‫‪.‬شد‬
‫بی‌تردید در این لحظه احساسات زیادی درونت در‬
‫حال شکل‌گیری است‪ ،‬و احتماًال سؤاالت زیادی هم‬
‫‪.‬در ذهنت پدید آمده‬
‫شاید با خودت فکر می‌کنی که این داستان ساختگی‬
‫‪.‬یا اغراق‌آمیز است‬
‫متأسفانه‪ ،‬پیتر در تاریخ ‪ ۲۲‬نوامبر ‪ ۲۰۱۳‬درگذشت‪،‬‬
‫اما این دقیقًا همان داستانی است که او هنگام‬
‫‪.‬راهنمایی آندرا برایش تعریف کرده بود‬
‫پیتر از آن دسته آدم‌هایی نبود که اغراق کند—او تا‬
‫‪.‬حد ممکن واقع‌گرا بود‬
‫نمی‌توانیم با اطمینان بگوییم این داستان چقدر نادر‬
‫است‪ ،‬یا اینکه آیا افراد زیادی تجربه‌ای مشابه‬
‫‪،‬داشته‌اند یا نه‬
‫اما چیزی که می‌توانیم بگوییم این است که خود ما‬
‫نیز چیزهایی را تجربه کرده‌ایم که کامًال با تجربه‌ی‬
‫‪.‬پیتر هماهنگ است‬
‫‪.‬و به‌زودی‪ ،‬تو هم همین‌طور‬
‫راهنمایی آندرا‬
‫من از طریق دوستم جان با پیتر آشنا شدم‪ .‬پیتر با‬
‫پدر جان دوست بود‪ ،‬و جان اغلب برای پیتر کارهای‬
‫‪.‬کوچکی انجام می‌داد‬
‫وقتی با پیتر آشنا شدم‪ ،‬تجربه‌ی خوشایندی نبود‪ .‬در‬
‫واقع‪ ،‬به بدترین شکل ممکن بود—تا جایی که حتی‬
‫‪.‬نمی‌توانی تصورش را بکنی‬
‫اولین جمله‌ای که پیتر هنگام دیدار با من گفت‪ ...‬و‬
‫‪:‬شوخی نمی‌کنم‪ ...‬این بود‬
‫»این سیاه‌پوست کیه؟«‬
‫در آن لحظه‪ ،‬به قدری شوکه شده بودم که زبانم بند‬
‫آمد‪ .‬چطور می‌توانستم شوکه نشوم؟‬
‫اولین واکنشم این بود که با مشت بزنم توی دهنش‪،‬‬
‫‪.‬اما بهتر دیدم این کار را نکنم‬
‫‪.‬هیچ واکنشی نشان ندادم‬
‫تازه‪ ،‬یادت باشد که جان هم در اتاق بود—و جان هم‬
‫سیاه‌پوست و هم التین‌تبار است‪ .‬او هم هیچ‬
‫‪.‬واکنشی نشان نداد‬
‫بعد از اینکه از آنجا رفتیم‪ ،‬من و جان در سکوت‬
‫‪.‬کامل تا خانه قدم زدیم‬
‫انتظار داشتم جان برایم توضیحی بدهد‪ ،‬اما هیچ‬
‫‪.‬توضیحی نداد‬
‫»!از او پرسیدم‪« :‬این یارو کی بود دیگه؟‬
‫جان فقط خندید و گفت‪« :‬تعجب کردم نزدی‬
‫»!بکشی‌ش‬
‫متأسفانه—و البته خوشبختانه—این تنها تجربه‌ی من‬
‫‪.‬از این جنس با پیتر نبود‬
‫حدود یک ماه بعد‪ ،‬دوباره در یک پارک محلی با پیتر‬
‫‪.‬مواجه شدم‬
‫پیتر با همسرش آنجا بود‪ .‬همین‌که چشمم به‬
‫همسرش افتاد‪ ،‬سریع برگشتم و شروع کردم به دور‬
‫‪.‬شدن‬
‫اما درست وقتی داشتم پارک را ترک می‌کردم‪،‬‬
‫‪:‬همسر پیتر خودش را به من رساند و گفت‬
‫»‪.‬شوهرم می‌خواد باهات حرف بزنه«‬
‫با صراحت تمام به او گفتم بره پی کارش‪ .‬اصًال دلم‬
‫‪.‬نمی‌خواست دوباره با پیتر حرف بزنم‬
‫‪:‬او ظاهرًا همدلی نشان داد‪ ،‬اما باز هم اصرار کرد‬
‫می‌فهمم چه حسی داری‪ ،‬ولی واقعًا فکر می‌کنم«‬
‫»‪.‬باید با شوهرم حرف بزنی‬
‫نمی‌دانم چرا‪ ،‬ولی در نهایت قبول کردم که با او‬
‫‪.‬حرف بزنم‬
‫با هم رفتیم سمت پیتر‪ ،‬و اولین چیزی که از دهانش‬
‫‪...‬بیرون آمد این بود‬
‫»!هی! همون سیاهه‌ست«‬
‫همون‌طور که می‌تونی تصور کنی‪ ،‬تو اون لحظه‬
‫‪.‬احساسات مختلفی داشتم‬
‫»جوابم این بود‪« :‬مرتیکه‪ ،‬چی از جونم می‌خوای؟‬
‫پیتر خندید و به زنش نگاه کرد و گفت‪« :‬ازش خوشم‬
‫»‪.‬میاد‬
‫بهش گفتم‪« :‬داری بهم بی‌احترامی می‌کنی‪ ،‬بعد‬
‫»!می‌گی ازم خوشت میاد‪ .‬باالخره کدومه؟‬
‫پیتر پرسید‪« :‬بذار یه سوال ازت بپرسم‪ .‬این دور و‬
‫»بر چندتا سیاه‌پوست می‌بینی؟‬
‫نگاهی دور و برم انداختم و گفتم‪« :‬شاید پنج یا‬
‫»‪...‬شیش تا‬
‫اما معلوم بود این حرفا قراره به کجا برسه‪ ،‬و حس‬
‫‪.‬خوبی نداشتم‬
‫پیتر ادامه داد‪« :‬فکر می‌کنی چندتاشون همین االن‬
‫»منو به خاطر حرفی که زدم‪ ،‬با گلوله می‌زنن؟‬
‫گفتم‪« :‬احتماًال همه‌شون‪ .‬اگه با گلوله نزنت‪،‬‬
‫»‪.‬احتمال زیاد تا دم مرگ می‌زننت‬
‫پیتر قهقهه زد‪« :‬دقیقًا! دقیقًا همین اتفاق‬
‫»‪.‬می‌افته‬
‫خواننده‌ی عزیز‪ ،‬االن احتماًال به اندازه‌ی من گیج‬
‫‪.‬شدی‬
‫»پرسیدم‪« :‬دقیقًا چی می‌خوای بگی؟‬
‫پیتر گفت‪« :‬می‌تونم ببینم چقدر از دستم‬
‫‪.‬عصبانی‌ای‪ .‬احتماًال می‌خوای سرمو بَکنی‬
‫ولی… یه چیزی توی تو متفاوته‪ .‬احساساتتو کنترل‬
‫»‪.‬می‌کنی‬
‫‪:‬ادامه داد‬
‫من به همه جور آدم—سفید‪ ،‬سیاه‪ ،‬اسپانیایی‪«،‬‬
‫‪.‬چینی‪ ،‬هرچی فکرشو بکنی—بدترین حرفا رو زدم‬
‫ولی هیچ‌کدوم از اون حرومزاده‌ها نتونستن‬
‫احساساتشون رو کنترل کنن‪ ،‬چه برسه به اینکه‬
‫»‪.‬دوباره باهام حرف بزنن‬
‫‪:‬بعد گفت‬
‫تو باید از اونایی باشی که همه چیزو خیلی عمیق«‬
‫حس می‌کنن‪ ،‬ولی از این می‌ترسن که اگه این‬
‫»‪.‬احساسات رو بیرون بریزن چی می‌شه‬
‫حس کردم انگار داشت ذهنم رو می‌خوند‪ ،‬چون‬
‫‪.‬دقیقًا همینطوری‌ام‬
‫‪.‬البته چیزی بهش نگفتم‪ ،‬ولی تو ذهنم موند‬
‫چطور می‌تونست این‌قدر راحت منو بشناسه؟ ما‬
‫‪.‬فقط دو بار‪ ،‬اونم برای یکی دو دقیقه دیدمش‬
‫‪.‬ولی انگار داشت روزنامه‌ی یکشنبه رو می‌خوند‬
‫در سکوت ایستاده بودم‪ .‬پیتر جرعه‌ای از قوطی‬
‫‪:‬اسپریتش خورد و گفت‬
‫»‪.‬دفعه‌ی بعد که جان اومد خونه‪ ،‬توام باهاش بیا«‬
‫‪.‬نه تأیید کردم‪ ،‬نه رد‪ .‬فقط برگشتم تا برم‬
‫‪:‬قبل از رفتنم یه سؤال دیگه پرسید‬
‫فکر می‌کنی اتفاقی بود که امروز توی این پارک«‬
‫»همدیگه رو دیدیم؟‬
‫گفتم‪« :‬آره‪ ،‬باید اتفاقی بوده باشه‪ .‬مگه‬
‫»می‌تونستی بدونی من قراره بیام پارک؟‬
‫‪:‬پیتر گفت‬
‫هیچ اتفاقی تصادفی نیست‪ .‬من امروز اینجام—«‬
‫توی پارکی که هیچ‌وقت نمی‌اومدم—چون تو‬
‫»‪.‬می‌خواستی من اینجا باشم‬
‫تو اون لحظه مطمئن بودم طرف دیوونه‌ست‪ .‬چی‬
‫داشت می‌گفت؟‬
‫‪.‬اصًال دلم نمی‌خواست دوباره ببینمش‬
‫ولی اون موقع هنوز نفهمیده بودم که حرف‌هایی‬
‫‪...‬که بهم زده بود چقدر مهمن‬
‫‪...‬‬
‫چند روز بعد‪ ،‬جان بهم گفت می‌خواد بره خونه‌ی‬
‫‪.‬پیتر و پیتر ازش خواسته بود منم باهاش برم‬
‫‪.‬یکم فکر کردم‪ ،‬و در نهایت تصمیم گرفتم برم‬
‫‪.‬وقتی رسیدیم‪ ،‬پیتر جلوی گاراژش ایستاده بود‬
‫»‪.‬گفت‪« :‬می‌دونستم برمی‌گردی‬
‫‪.‬توی گاراژش حداقل ‪ ۱۵‬تا ماشین مختلف بود‬
‫گاراژش بیشتر شبیه انبار بود‪ .‬المبورگینی‪ ،‬فراری‪،‬‬
‫‪.‬همه جور ماشین لوکسی داشت‬
‫پیتر توی یه عمارت بزرگ زندگی می‌کرد—بزرگ‌ترین‬
‫‪.‬خونه‌ی اون منطقه‌ی روستایی پنسیلوانیا‬
‫جان گفته بود که پیتر پولداره‪ ،‬ولی تا اون لحظه‬
‫‪.‬نفهمیده بودم چقدر ثروتمنده‬
‫من اهل ماشین نیستم‪ ،‬ولی فکم واقعًا افتاده بود‪.‬‬
‫‪.‬نمی‌تونستم باور کنم چی دارم می‌بینم‬
‫پیتر ما رو به داخل برد‪ .‬جان رفت تا کارهاش رو‬
‫انجام بده و همسر پیتر‪ ،‬کندیس‪ ،‬منو برای بازدید از‬
‫‪.‬خونه همراهی کرد‬
‫تو این بازدید یه چیزی نظرم رو جلب کرد—همسر‬
‫‪.‬پیتر نمی‌تونست خیلی بزرگ‌تر از من باشه‬
‫پیتر توی دهه ‪ ۷۰‬زندگیش بود و من تو‬
‫‪.‬بیست‌سالگی‌هام‬
‫جلوش رو گرفتم و گفتم‪« :‬وایسا ببینم‪ .‬تو و پیتر‬
‫»!ازدواج کردید؟‬
‫»!کندیس لبخند زد و گفت‪« :‬آره‬
‫پرسیدم‪« :‬چطوری همچین چیزی شد؟» واقعًا شوکه‬
‫‪.‬شده بودم‬
‫گفت‪« :‬مثل هر رابطه دیگه‌ای‪ .‬همینطوری شد‪ ».‬و‬
‫‪.‬هنوز لبخند می‌زد‬
‫منم دیگه بیشتر از اون ادامه ندادم‪ .‬تور خونه بیست‬
‫دقیقه طول کشید—که خودش خیلی طوالنی بود—و‬
‫‪.‬بعد وارد کتابخونه پیتر شدیم‬
‫پیتر پشت میزش نشسته بود و داشت کتاب‬
‫‪.‬می‌خوند‬
‫»‪.‬با حالت جدی گفت‪« :‬بشین‬
‫روی یه صندلی بزرگ و نرم جلوی میزش نشستم‪.‬‬
‫‪.‬حس می‌کردم دارم توی بالشت فرو می‌رم‬
‫»پرسید‪« :‬نظرت در مورد خونه چیه؟‬
‫گفتم‪« :‬راستش نمی‌دونم چی باید بگم‪ .‬با تمام‬
‫احترام‪ ،‬خونه‌ت برام اهمیتی نداره‪ .‬فقط می‌خوام‬
‫»‪.‬بدونم چرا خواستی بیام اینجا‬
‫پیتر جواب داد‪« :‬موضوع این نیست که من خواستم‬
‫»‪.‬بیای‪ .‬موضوع اینه که تو خواستی من دعوتت کنم‬
‫»‪.‬اصرار کردم‪« :‬من نمی‌فهمم چی می‌گی‬
‫»‪.‬پیتر گفت‪« :‬یه روزی می‌فهمی‬
‫و واقعًا هم یه روزی فهمیدم‪ .‬سیزده سال بعد از‬
‫اون مکالمه‪ ،‬باالخره فهمیدم پیتر چی می‌خواست‬
‫‪.‬بگه‬
‫‪.‬خیلی رک بهم گفت که می‌خواد چیزی یادم بده‬
‫»پرسیدم‪« :‬چی رو می‌خوای یادم بدی؟‬
‫»‪.‬جواب داد‪« :‬می‌خوام خودتو بهت یاد بدم‬
‫گفتم‪« :‬مگه تو چی می‌تونی در مورد من بدونی که‬
‫»من خودم ندونم؟‬
‫گفت‪« :‬می‌تونم چیزایی رو یادت بدم که خودت‬
‫»‪.‬می‌دونی ولی هنوز نمی‌تونی بپذیریشون‬
‫پیتر همیشه به نظرم مثل کسی بود که توی معما‬
‫حرف می‌زنه‪ .‬با اینکه رک حرف می‌زد‪ ،‬ولی‬
‫‪.‬هیچ‌وقت حس نمی‌کردم یه جواب شفاف می‌گیرم‬
‫با توجه به سبک زندگی‌ای که ازش دیده بودم و اینکه‬
‫خودم هیچی برای از دست دادن نداشتم‪ ،‬با خودم‬
‫فکر کردم شاید واقعًا یه چیزی هست که بتونم ازش‬
‫‪.‬یاد بگیرم‬
‫تو اون مکالمه‪ ،‬پیتر یه جمله گفت که خیلی برام‬
‫‪.‬موندگار شد‬
‫گفت که من زیادی منطقی‌ام—بیش از حد برای‬
‫‪.‬خودم‬
‫‪:‬گفت می‌تونه بگه که آدم باهوشی‌ام‪ ،‬ولی بعد گفت‬
‫فرقی نمی‌کنه چقدر باهوش باشی‪ ،‬همیشه یه ذره«‬
‫»‪.‬کم میاری تا به چیزی تو زندگیت برسی‬
‫‪.‬بازم پیتر منو مثل یه کتاب باز می‌خوند‬
‫نمی‌تونستم تعجبم رو پنهون کنم‪ .‬انگار داشت باهام‬
‫‪.‬حرف می‌زد مثل اینکه کل عمرش منو می‌شناخته‬
‫طی مدتی که پیتر منو راهنمایی می‌کرد‪ ،‬همیشه یه‬
‫‪:‬شوخی تکراری داشت‬
‫»!آندرا‪ ،‬تو تا ابد نفر دومی«‬
‫هیچ‌وقت واقعًا نمی‌فهمیدم منظورش چیه‪ ،‬ولی ته‬
‫‪.‬دلم حس می‌کردم درسته‬
‫‪:‬پیتر می‌گفت‬
‫یه روزی توی زندگیت—خیلی بعدتر از وقتی که من«‬
‫‪ُ.‬م ردم—از نفر دوم بودن خسته می‌شی‬
‫»‪.‬و اون وقت چیزایی که بهت یاد دادم رو یادت میاد‬
‫و هر کلمه‌ای که پیتر اون روز گفت‪ ،‬درست از آب‬
‫‪.‬دراومد‬
‫نمی‌تونم اغراق کنم که زندگیم دقیقًا همونطوری‬
‫‪.‬پیش رفت که پیتر پیش‌بینی کرده بود‬
‫‪.‬چهار ماه بعدش‪ ،‬هر روز می‌رفتم خونه‌ی پیتر‬
‫بعضی وقتا کارای کوچیکی براش می‌کردم‪ ،‬بعضی‬
‫‪.‬وقتا فقط با هم وقت می‌گذروندیم‬
‫توی اون مقطع‪ ،‬اوضاعم از نظر مالی خوب نبود‪ .‬به‬
‫اندازه‌ای پول داشتم که قبض‌هامو بدم‪ ،‬ولی بیشتر‬
‫‪.‬نه‬
‫یه اتاق اجاره کرده بودم و به عنوان مشاور توسعه‬
‫‪.‬بازی کار می‌کردم‬
‫امنیت شغلی نداشتم‪ ،‬چون می‌دونستم پروژه‌هام‬
‫‪.‬موقتی‌ان و نمی‌دونستم بعدش چی می‌شه‬
‫از قضا‪ ،‬درست مثل کاری که پیتر وقتی با کوین‬
‫آشنا شده بود انجام داده بود‪ ،‬منم فکر می‌کردم با‬
‫وقت گذروندن باهاش می‌تونم رازهای پول درآوردن‬
‫‪.‬رو یاد بگیرم و اوضاعم رو تغییر بدم‬
‫‪.‬ولی پیتر حتی یه ذره هم راجع به پول حرف نزد‬
‫این قضیه واقعًا برام ناامیدکننده بود‪ ،‬چون بعد از‬
‫‪.‬چهار ماه‪ ،‬حس می‌کردم هیچی یاد نگرفتم‬
‫‪.‬یه روز‪ ،‬باهاش رو در رو شدم‬
‫گفتم‪« :‬هی پیتر‪ .‬من هر روز اومدم اینجا‪ .‬به تو و‬
‫‪.‬زنت کمک کردم‬
‫و دارم فکر می‌کنم کی قراره اون چیزایی که گفتی‬
‫»یادم می‌دی رو یاد بگیرم؟‬
‫‪.‬پیتر کامًال منو نادیده گرفت‬
‫»با تعجب گفتم‪« :‬الو؟ شنیدی چی گفتم؟‬
‫‪.‬بازم جواب نداد‬
‫دیگه داشتم از کوره در می‌رفتم‪ .‬خم شدم روی‬
‫‪.‬میزش و جلوی صورتش گفتم جوابمو بده‬
‫‪.‬پیتر فقط چرخید روی صندلیش‬
‫داد زدم‪« :‬همه‌ش فقط برای این بود که بیام‬
‫»!کارهای تو و زنتو انجام بدم؟‬
‫‪:‬برگشتم که برم‪ ،‬ولی پیتر حرف زد‬
‫»فکر می‌کنی ما داریم ازت سوءاستفاده می‌کنیم؟«‬
‫‪:‬بعد ادامه داد‬
‫چی گفتی وقتی اولین بار اومدی تو دفترم؟«‬
‫پرسیدی کی قراره اون چیزایی که گفتم یادت‬
‫‪.‬می‌دم رو یاد بگیری‬
‫دقیقًا چی گفته بودم که قراره یادت بدم؟‬
‫»نگفتم می‌خوام خودتو بهت یاد بدم؟‬
‫فکر کردم‪« :‬خب‪ ،‬آره‪ ،‬اون چیزی بود که گفتی‪ .‬ولی‬
‫»!من هنوز هیچی یاد نگرفتم‬
‫‪.‬پیتر خندید‬
‫باشه‪ ،‬می‌خوای چیزی درباره‌ی خودت یاد بگیری؟‬
‫‪.‬پس بهت یاد می‌دم‬
‫تو یه آدم خودخواه و حریص هستی‪ »،‬پیتر با لحن‬
‫‪.‬تندی گفت‬
‫توضیح بده!» با عصبانیت گفتم‪« .‬من فقط هر«‬
‫»‪.‬کاری که تو گفتی انجام دادم‬
‫دقیقًا همینطوره‪ »،‬پیتر جواب داد‪« .‬اما چرا اون«‬
‫کارها رو انجام دادی؟‬
‫تو با این فکر اومدی که قراره راز بزرگ پول‌دار‬
‫شدن رو یاد بگیری‪ ،‬و هر روز با میل خودت اومدی‬
‫اینجا‪ ،‬امیدوار بودی از من چیزی تو این زمینه یاد‬
‫»‪.‬بگیری‬
‫من خشکم زد‪ .‬هیچ‌وقت اینو به پیتر نگفته بودم‪،‬‬
‫‪.‬ولی اون درست می‌گفت‪ .‬و من عصبانی بودم‬
‫بعد پیتر گفت‪« :‬وقتی فهمیدم دنبال چی هستی‪،‬‬
‫تصمیم گرفتم یه سری کارهای تصادفی بهت بدم تا‬
‫‪.‬ببینم تا کی ادامه‌ش می‌دی‬
‫و برخالف انتظارم‪ ،‬چهار ماه دوام آوردی! هر روز‬
‫می‌اومدی اینجا‪ ،‬ساعت‌ها می‌نشستی‪ ،‬به امید اینکه‬
‫‪.‬یه راز بزرگ درباره‌ی تغییر وضعیت مالیت یاد بگیری‬
‫حاال‪ ،‬واقعًا کی از کی سوءاستفاده می‌کرد؟» پیتر‬
‫‪.‬پرسید‬
‫‪.‬من ساکت ایستاده بودم‪ ،‬حرفی برای گفتن نداشتم‬
‫پیتر راست می‌گفت‪ .‬اون هیچ‌وقت نگفته بود قراره‬
‫بهم یاد بده چطوری پول دربیارم‪ .‬فقط گفته بود که‬
‫‪.‬درباره‌ی خودم یاد می‌گیرم‪ .‬و همین‌طور هم شد‬
‫در اون لحظه فهمیدم که هر روزی که رفتم‬
‫خونه‌شون‪ ،‬داشتم چیزی درباره‌ی خودم یاد‬
‫می‌گرفتم‪ .‬فقط تا وقتی که اون بهم نگفت‪،‬‬
‫‪.‬متوجهش نبودم‬
‫یه‌دفعه احساس خیلی بدی بهم دست داد‪ .‬پیتر کامًال‬
‫درست می‌گفت‪ .‬من داشتم ازشون سوءاستفاده‬
‫می‌کردم‪ .‬با یه هدف مشخص می‌رفتم خونه‌شون و‬
‫حاال هم از دستش عصبانی بودم چون انتظاراتم‬
‫برآورده نشده بود‪ .‬انتظاراتی که حتی در موردشون‬
‫صحبت هم نکرده بودم‪ ،‬فقط خودم فرض کرده‬
‫‪.‬بودم‬
‫بعد از این‌که اینو فهمیدم‪ ،‬از پیتر و همسرش‬
‫‪.‬عذرخواهی کردم‬
‫اون روز با این نیت از خونه‌شون رفتم بیرون که‬
‫دیگه برنگردم‪ .‬بیشتر از هر زمانی در زندگی‌م‬
‫‪.‬احساس شرمندگی داشتم‬
‫ولی این پایان رابطه‌م با پیتر نبود‪ .‬بلکه تازه‬
‫‪.‬شروعش بود‬
‫صبح روز بعد‪ ،‬کندیس باهام تماس گرفت‪ .‬پرسید‬
‫‪.‬چرا نرفتم خونه‌شون‬
‫با تعجب پرسیدم چرا بعد از اتفاق دیروز‪ ،‬اصًال بخواد‬
‫‪.‬که برم اونجا‬
‫کندیس خندید و گفت‪« :‬خب‪ ،‬اون دیروز بود! ربطی‬
‫»‪.‬به امروز نداره‪ .‬بیا اینجا‬
‫وقتی رسیدم خونه‌شون‪ ،‬پیتر پشت میز آشپزخانه‬
‫نشسته بود‪ .‬من جلوی اون ایستادم‪ ،‬هنوز احساس‬
‫‪.‬گناه داشتم‬
‫»پیتر گفت‪« :‬درست یاد گرفتی؟‬
‫‪.‬فکر کنم‪ »،‬جواب دادم«‬
‫خیلی خب!» پیتر با هیجان گفت‪« .‬حاال قراره یه«‬
‫»‪.‬چیز جدید بهت یاد بدیم‬
‫‪.‬سه‌تایی رفتیم بیرون‪ ،‬توی حیاط پشتی‬
‫»پیتر پرسید‪« :‬اینجا چی می‌بینی؟‬
‫گفتم‪« :‬یه باغچه‪ ،‬چندتا درخت‪ ،‬چند تا پرنده‪ — »...‬با‬
‫‪.‬تعجب‬
‫نه‪ »،‬پیتر گفت‪« .‬اون چیزی که اینجا می‌بینی‪«،‬‬
‫»‪.‬فرض‌ه‬
‫‪.‬منظورت چیه؟» پرسیدم«‬
‫‪.‬پیتر گفت‪« :‬بذار یه مثال بزنم‬
‫وقتی همسر منو دیدی‪ ،‬اولین فکری که از سرت‬
‫گذشت این بود که "این پیرمرد چطور تونسته یه‬
‫»"دختر جوون مثل اون رو بگیره؟‬
‫‪.‬آره‪ ،‬دقیقًا همینو فکر کردم‪ »،‬اعتراف کردم«‬
‫چه اهمیتی داره که من چند سالمه یا اون چقدر«‬
‫‪.‬جوونه؟» پیتر پرسید‬
‫کمی فکر کردم و گفتم‪« :‬خب‪ ،‬چون معموًال همچین‬
‫»‪.‬چیزی نمی‌بینم‬
‫نه‪ ،‬تو اینو فکر می‌کنی چون توی جامعه‌ی معمول‪«،‬‬
‫این جور روابط تابو محسوب می‌شن‪ .‬واسه همینم‬
‫کلی فرض درباره‌ی من و همسرم کردی‪ »،‬پیتر‬
‫‪.‬گفت‬
‫او ادامه داد‪« :‬بذار یه لیست از فرضیاتی که ممکنه‬
‫‪:‬کرده باشی برات بگم‬
‫"‪.‬اون فقط به خاطر پول باهاشه"‬
‫"‪.‬حتمًا داره بهش پول می‌ده که اینجا بمونه"‬
‫»"‪.‬اون باهاشه چون منتظر ارثیه"‬
‫‪.‬خب‪ ،‬آره‪ ،‬این فکرها از ذهنم گذشت‪ »،‬جواب دادم«‬
‫می‌دونم‪ »،‬پیتر گفت‪« .‬اگه بهت بگم اون بیشتر از«‬
‫»من پول درمیاره‪ ،‬چی؟‬
‫‪.‬چی؟ امکان نداره‪ »،‬با تعجب گفتم«‬
‫‪.‬چرا نباید ممکن باشه؟» پیتر جواب داد«‬
‫‪.‬چون تو بهم گفتی که کلی پول درآوردی‪ »،‬گفتم«‬
‫درسته‪ .‬اینو بهت گفتم‪ »،‬پیتر تأیید کرد‪« .‬ولی اون«‬
‫چیزی که من پرسیدم این نبود‪ .‬پرسیدم "اگه‬
‫»"همسرم بیشتر از من پول درمی‌آورد‪ ،‬چی؟‬
‫خب‪ ،‬اون که هیچ کاری نمی‌کنه!» با صدای بلند«‬
‫»‪.‬گفتم‪« .‬من هر روز اینجام‪ ،‬اون هیچ کاری نمی‌کنه‬
‫باشه‪ ،‬ولی کی منو دیدی که کار کنم؟» پیتر جواب«‬
‫»‪.‬داد‪« .‬خودت گفتی ــ تو هر روز اینجایی‬
‫بهش فکر کردم‪ .‬راست می‌گفت ــ من هیچ‌وقت پیتر‬
‫‪.‬رو در حال کار کردن ندیده بودم‬
‫می‌بینی که فقط از یه سؤال‪ ،‬یه داستان کامل توی«‬
‫ذهنت ساختی؟ یه روایت کامل که تو ذهن خودت‬
‫‪.‬دنبال می‌کنی؟» پیتر پرسید‬
‫‪.‬با گیجی بهش نگاه کردم‬
‫اولین سؤالی که وقتی اومدی بیرون ازت پرسیدم«‬
‫چی بود؟ پرسیدم "چی می‌بینی؟" و تو گفتی‬
‫پرنده‌ها‪ ،‬درخت‌ها‪ ،‬گل‌ها و یه باغچه رو می‌بینی‪»،‬‬
‫‪.‬پیتر گفت‬
‫و من بهت گفتم که چیزی که من می‌بینم فقط یه«‬
‫مشت فرضه‪ .‬تو گفتی که یه درخت می‌بینی‪ .‬از کجا‬
‫»مطمئنی که اون یه درخته؟‬
‫»‪.‬خندیدم‪« .‬خب‪ ،‬همه می‌دونن که اون یه درخته‬
‫پیتر با نگاهی جدی جواب داد‪« :‬من هیچ ایده‌ای‬
‫‪.‬ندارم که اون یه درخته‬
‫»پرنده‌ها‪ ...‬از کجا می‌دونی اون‌ها پرنده‌ان؟‬
‫اگه پرنده نیستن پس چی‌ان؟ مگه پرنده نیستن؟»«‬
‫‪.‬با ناباوری پرسیدم‬
‫خواننده عزیز‪ ،‬فقط می‌تونم تصور کنم که شما هم‬
‫مثل من تو اون لحظه کامًال گیج شده‌اید از این‬
‫‪.‬گفت‌وگو با پیتر‬
‫پیتر دوباره‪ ،‬با جدیتی عمیق پرسید‪« :‬از کجا‬
‫»می‌دونی که اون‌ها پرنده‌ان؟‬
‫او ادامه داد‪« :‬هر چیزی که فکر می‌کنی می‌تونی‬
‫تشخیصش بدی‪ ،‬مثل باغچه‪ ،‬پرنده‌ها‪ ،‬درخت‌ها‪...‬‬
‫فقط به این خاطره که یه نفر دیگه بهت گفته اون‬
‫چیزها چی هستن‪ ،‬که تو فکر می‌کنی می‌دونی‬
‫‪.‬چی‌ان‬
‫رفتی مدرسه‪ ،‬تحصیل کردی‪ ،‬ریاضی یاد گرفتی‪،‬‬
‫انگلیسی یاد گرفتی‪ ،‬شاید حتی یه کم تاریخ هم‬
‫‪.‬خوندی‬
‫ولی از کجا می‌دونی که اون چیزهایی که تو تاریخ‬
‫خوندی واقعًا اتفاق افتادن؟ چون یکی دیگه بهت‬
‫»‪.‬گفته‬
‫خب‪ ،‬فکر نکنم بشه با این حرف مخالفت کرد‪ .‬اگه«‬
‫اون‌ها بهم نمی‌گفتن‪ ،‬چجوری باید یاد می‌گرفتم؟»‬
‫‪.‬از پیتر پرسیدم‬
‫حاال می‌فهمی چرا بهت گفتم من اینجام که«‬
‫‪.‬درباره‌ی تو بهت یاد بدم؟» پیتر ازم پرسید‬
‫‪.‬کم‌کم دارم می‌فهمم‪ »،‬جواب دادم«‬
‫چیزی که داشتم شروع به درک کردنش می‌کردم این‬
‫بود که هر چیزی که فکر می‌کردم تو زندگی‬
‫می‌دونم‪ ،‬فقط به خاطر این بود که یکی دیگه بهم‬
‫گفته بود‪ .‬هیچ‌چیزی نبود که خودم با تجربه‌ی‬
‫‪.‬شخصی یاد گرفته باشم‬
‫آشنا باشی‪ ،‬این )‪ (The Matrix‬اگر با فیلم ماتریکس‬
‫لحظه برای من مثل همون صحنه‌ی قرص قرمز و‬
‫‪.‬قرص آبی بود‬
‫‪.‬ناگهان‪ ،‬همه چیز تبدیل شد به یک عالمت سؤال‬
‫»آیا واقعًا این چیزی هست که فکر می‌کنم هست؟«‬
‫پول‪ .‬روابط‪ .‬خونه‌ای که توش زندگی می‌کردم‪.‬‬
‫‪.‬خانواده‌م‪ .‬تصویرم توی آینه‬
‫بو‌کار‪ .‬بازی‌ها‪ .‬مدفوع سگ روی چمن‬‫‪.‬کس ‌‬
‫‪.‬همه چیز یه عالمت سؤال شده بود‬
‫‪:‬درس اون روز با یه جمله‌ی پایانی از پیتر تموم شد‬
‫فقط با نگاه کردن بهت‪ ،‬می‌تونم بگم که توی«‬
‫‪.‬ذهنت کلی سؤال داری‬
‫اینجا همون جاییه که باید بهش می‌رسیدی‪ .‬ولی اگه‬
‫اتفاق دیروز نمی‌افتاد‪ ،‬هیچ‌وقت به این نقطه‬
‫»‪.‬نمی‌رسیدی‬
‫‪.‬در اون لحظه‪ ،‬من کامًال جذب شده بودم‬
‫‪.‬خیلی خب‪ .‬دیگه چی باید بدونم؟» پرسیدم«‬
‫همون روز‪ ،‬پیتر داستان خودش رو درباره‌ی‬
‫‪.‬مربی‌اش‪ ،‬کوین‪ ،‬برام تعریف کرد‬
‫چند روز بعد‪ ،‬پیتر بهم گفت قراره یه رویداد توی‬
‫خونه‌ش برگزار کنه‪ ،‬که آدم‌های موفق زیادی از‬
‫‪.‬سراسر دنیا توش شرکت می‌کنن‬
‫»گفتم‪« :‬باحاله… ولی چرا به من می‌گی؟‬
‫»‪.‬پیتر جواب داد‪« :‬چون تو هم باید بیای‬
‫پرسیدم‪« :‬قبل از این رویداد چیزی هست که باید‬
‫»بدونم؟‬
‫‪.‬نه‪ .‬فقط خودت باش‪ »،‬پیتر گفت«‬
‫وقتی چند روز بعد به رویداد رفتم‪ ،‬از چیزی که دیدم‬
‫‪.‬خیلی تعجب کردم‬
‫انتظار داشتم مهمونی رسمی و پرزرق‌و‌برقی باشه‪،‬‬
‫با آدم‌هایی که کت‌وشلوار پوشیدن و خاویار‬
‫‪.‬می‌خورن‬
‫ولی همه‌ی کسایی که اونجا بودن‪ ،‬مثل آدم‌هایی‬
‫‪.‬بودن که توی خیابون از کنارشون رد می‌شی‬
‫زن و مرد از نژادهای مختلف‪ ،‬همه راحت و‬
‫‪.‬خودمونی‪ ،‬در حال لذت بردن از مهمونی‬
‫من توی آشپزخونه ایستاده بودم‪ ،‬سعی می‌کردم‬
‫‪.‬وانمود کنم که می‌دونم چه خبره‪ .‬پیتر اومد سمتم‬
‫»‪.‬گفت‪« :‬انگار تعجب کردی‬
‫گفتم‪« :‬یه تصور کامًال متفاوتی از این مهمونی توی‬
‫»‪.‬ذهنم داشتم‬
‫بعد ازم پرسید‪« :‬تصور کن وارد این مهمونی شدی‬
‫چ ایده‌ای نداری که اینجا چه خبره‬
‫‪.‬و هی ‌‬
‫وقتی به این آدم‌ها نگاه می‌کنی‪ ،‬فکر می‌کنی چقدر‬
‫»پولدارن؟‬
‫خندیدم‪« .‬هیچ ایده‌ای ندارم‪ .‬ممکنه همه‌شون خیلی‬
‫»‪.‬پولدار باشن و من اصًال نفهمم‬
‫پیتر گفت‪« :‬اگه بهت بگم هیچ‌کدوم از اینا پولدار‬
‫»نیستن چی؟‬
‫»پرسیدم‪« :‬هیچ‌کدوم؟‬
‫پیتر گفت‪« :‬خب‪ ،‬بستگی داره که "پولدار" رو چطور‬
‫‪.‬تعریف کنی‬
‫از نظر مالی‪ ،‬هیچ‌کدوم از اینا پولدار نیستن‪ .‬ولی نه‬
‫تنها هیچ‌کدومشون شغل ندارن‪ ،‬بلکه هیچ‌کدوم هم‬
‫بو‌کاری ندارن‬‫»‪.‬کس ‌‬
‫»با ناباوری گفتم‪« :‬شوخی می‌کنی؟‬
‫نه‪ .‬نه شغل دارن و نه بیزینس‪ .‬ولی همه‌شون«‬
‫»‪.‬زندگی‌ای دارن که با زندگی من برابری می‌کنه‬
‫‪:‬توی اون لحظه‪ ،‬مغزم گیج شده بود‪ .‬پرسیدم‬
‫خب اگه نه کار دارن نه بیزینس‪ ،‬چطوری زندگی‌ای«‬
‫»مثل تو دارن؟ چطور پول درمیارن؟‬
‫پیتر گفت‪« :‬فکر می‌کنم سؤال مهم‌تری هست که‬
‫»‪.‬باید بپرسی‪ ،‬و اون ربطی به پول نداره‬
‫سؤال اینه که این آدم‌ها اگر از نظر مالی پولدار«‬
‫»نیستن‪ ،‬پس از چه نظر ثروتمندن؟‬
‫‪.‬با دقت بهش نگاه کردم‪ ،‬منتظر جواب‬
‫پیتر گفت‪« :‬این آدم‌ها ثروتمندن چون وفور زمان‬
‫‪.‬دارن‬
‫اونا زندگیشون رو فقط صرف کارهایی می‌کنن که‬
‫»‪.‬واقعًا می‌خوان انجام بدن‬
‫با تعجب گفتم‪« :‬ولی نمی‌فهمم این چطور تبدیل به‬
‫»‪.‬پول می‌شه‬
‫داری روی چیز اشتباهی تمرکز می‌کنی‪ .‬موضوع«‬
‫پول نیست‪ .‬اصًال شنیدی چی بهت گفتم؟» پیتر‬
‫‪.‬جواب داد‬
‫هنوز گیج بودم‪ ،‬برای همین تصمیم گرفتم بی‌خیال‬
‫شم‪ .‬چند لحظه بعد‪ ،‬مهمونی واقعًا شروع شد و به‬
‫یک تجربه‌ی عجیب و غریب تبدیل شد‪ .‬در یه لحظه‪،‬‬
‫یه زن گلدونی رو پرت کرد اون‌طرف اتاق‪ ،‬که با‬
‫‪.‬صدای بلندی خورد به دیوار و تکه‌تکه شد‬
‫پیتر اصًال ناراحت نشد‪ .‬بعدًا بهم گفت که اون گلدون‬
‫‪.‬ده هزار دالر قیمت داشته‬
‫»پرسیدم‪« :‬چرا ناراحت نیستی که شکست؟‬
‫پیتر شونه باال انداخت‪« :‬همیشه می‌تونم یکی دیگه‬
‫»‪.‬بخرم‬
‫در طول مهمونی‪ ،‬حس نارضایتی و ناراحتی‌ام به‬
‫اوج خودش رسیده بود‪ .‬احساس می‌کردم وسط یه‬
‫مشت دیوونه افتادم‪ ،‬بین آدم‌هایی که ظاهرًا هیچ‬
‫مسئولیتی نداشتن و طوری رفتار می‌کردن که انگار‬
‫‪.‬می‌تونن هر کاری دلشون بخواد انجام بدن‬
‫این کامًال در تضاد با سبک زندگی من بود‪ .‬انقدر‬
‫حس بدی داشتم که حتی بدون خداحافظی از اون‌جا‬
‫‪.‬رفتم‬
‫چند روز گذشت و هیچ خبری از پیتر یا همسرش‬
‫‪.‬نشد‬
‫تا اینکه باالخره باهام تماس گرفتن و دعوتم کردن‬
‫‪.‬که برم خونشون‬
‫وقتی رسیدم‪ ،‬پیتر ازم پرسید‪« :‬خب‪ ،‬درباره‌ی‬
‫»مهمونی چی فکر کردی؟‬
‫ُر ک و راست گفتم‪« :‬فکر می‌کنم همه‌ی کسایی که‬
‫»‪.‬اون‌جا بودن خل‌و‌چلن‬
‫پیتر جواب داد‪« :‬هوم‪ .‬می‌تونم دیدگاهت رو درک‬
‫کنم‪ .‬وقتی کسی منطقی فکر می‌کنه‪ ،‬چنین چیزی‬
‫»‪.‬براش دیوونه‌بازیه‬
‫‪.‬اما چیزی که بعدش گفت‪ ،‬مغزم رو ترکوند‬
‫از اونجایی که خیلی به اعداد عالقه داری‪ ،‬فکر«‬
‫»می‌کنی از اون مهمونی چقدر پول درآوردم؟‬
‫این سؤال منو گیج کرد‪ ،‬چون قبًال گفته بود که برای‬
‫‪.‬مهمونی‌هاش از کسی پول نمی‌گیره‬
‫»‪.‬پیتر گفت‪« :‬حدود دو میلیون دالر‬
‫شوکه شده بودم‪ .‬تو ذهنم شروع کردم به‬
‫‪.‬حساب‌و‌کتاب‬
‫حدود ‪ ۱۰۰‬نفر توی اون مهمونی بودن‪ .‬واقعًا ممکن‬
‫بود مهمونا هزاران یا ده‌ها هزار دالر داده باشن‬
‫برای اینکه فقط اونجا باشن؟‬
‫گفتم‪« :‬امکان نداره‪ .‬چطوری؟ چجوری همچین‬
‫»چیزی ممکنه؟‬
‫پیتر همسرش رو صدا زد و ازش خواست چک‌ها رو‬
‫‪.‬بیاره‪ .‬بعد اونا رو داد دست من تا خودم بشمارم‬
‫بیست دقیقه‌ی بعدی رو مشغول شمردن چک‌ها‬
‫بودم و سعی می‌کردم بفهمم دقیقًا چی داره‬
‫‪.‬می‌گذره‬
‫چک‌هایی به مبلغ هزاران و ده‌ها هزار دالر بینشون‬
‫‪.‬بود‪ .‬بزرگ‌ترین چک برای ششصد هزار دالر بود‬
‫‪.‬کامًال ناباور بودم‪ .‬انگار داشتم خواب می‌دیدم‬
‫وقتی شمردن تموم شد‪ ،‬به پیتر نگاه کردم و گفتم‪:‬‬
‫»‪«.‬تقریبًا نزدیک به دو میلیون دالره‬
‫»‪.‬پیتر گفت‪« :‬خب آره‪ ،‬خودم همینو گفتم که‬
‫اصًال نمی‌تونستم چیزی رو که دیدم درک کنم‪ .‬ولی‬
‫‪.‬پیتر هنوز کارش با من تموم نشده بود‬
‫»گفت‪« :‬حدس بزن چی شده؟‬
‫»با تردید پرسیدم‪« :‬چی؟‬
‫گفت‪« :‬این کمترین مقدار پولی بود که از یه‬
‫»‪.‬مهمونی درآوردم‬
‫اونجا بود که فهمیدم چرا اصًال براش مهم نبود اون‬
‫گلدون شکست‪ .‬با این پول می‌تونست نزدیک به ‪۲۰۰‬‬
‫‪.‬تا دیگه از همونا بخره‬
‫پرسیدم‪« :‬می‌خوام بدونم بیشترین پولی که از یه‬
‫»مهمونی درآوردی چقدر بوده؟‬
‫»‪.‬خیلی ساده و بی‌احساس گفت‪« :‬دوازده میلیون‬
‫‪.‬دهانم باز مونده بود‬
‫پرسیدم‪« :‬همه‌شون اینجوری‌ان؟ مردم میان‪،‬‬
‫خونه‌ت رو خراب می‌کنن‪ ،‬بعد بهت پول می‌دن‬
‫»بابتش؟‬
‫پیتر خندید‪« :‬نه دقیقًا‪ ،‬ولی خب بعضی وقتا اینم‬
‫»‪.‬می‌شه‬
‫پرسیدم‪« :‬خب چند وقت یه‌بار از این مهمونی‌ها‬
‫»برگزار می‌کنی؟‬
‫‪.‬هر فصل یه‌بار‪ »،‬پیتر جواب داد«‬
‫»هر فصل یه‌بار؟ و این کمترین پولیه که گرفتی؟«‬
‫پیتر سر تکون داد‪« :‬آره‪ .‬می‌دونم که این حرفا خیلی‬
‫شگفت‌انگیز به نظر می‌رسه‪ .‬ولی هیچ‌کدوم از این‬
‫»‪.‬پول‌ها برام اهمیتی نداره‬
‫پوزخند زدم و گفتم‪« :‬اگه من دو میلیون دالر‬
‫»‪.‬داشتم‪ ،‬اصًال نمی‌دونستم باهاش چی کار کنم‬
‫»‪.‬پیتر خندید‪« :‬خب برای همینه که بی‌پولی‬
‫او ادامه داد‪« :‬تو انقدر به عددها و دالرها اهمیت‬
‫می‌دی‪ ،‬انگار واقعًا معنایی دارن‪ .‬ولی هیچ تفاوت‬
‫»‪.‬واقعی‌ای بین دو دالر و دو میلیون دالر وجود نداره‬
‫گفتم‪« :‬خب گفتن این حرف برای تو آسونه‪ ،‬چون تو‬
‫»‪.‬داری تو میلیون‌ها دالر غلت می‌زنی‬
‫بعدش‪ ،‬پیتر دوباره تجربه‌ی خودش رو از زمانی که‬
‫شاگرد کوین بود برام یادآوری کرد‪ .‬گفت که یه‬
‫زمانی بوده که نه تنها میلیونر نبوده‪ ،‬بلکه اصًال هیچ‬
‫‪.‬پولی نداشته‬
‫پیتر گفت زندگی‌اش وقتی که پولدار شد بهتر نشد‪،‬‬
‫‪.‬فقط فرق کرد‬
‫شاید از خودت بپرسی‪« :‬اگه پیتر گفت که هیچ‌کدوم‬
‫از مهمونای مهمونیش "ثروتمند" نبودن‪ ،‬پس‬
‫»چطوری تونست دو میلیون دالر ازشون دربیاره؟‬
‫واقعیت اینه که احتماًال تو اون آدم‌ها رو "ثروتمند"‬
‫‪.‬تعریف می‌کردی‬
‫درست مثل کوین‪ ،‬پیتر هم دور خودش آدم‌هایی رو‬
‫‪.‬جمع کرده بود که ارزش قدردانی رو می‌فهمیدن‬
‫ولی پیتر هیچ‌وقت هیچ‌کدوم از اونا رو "ثروتمند"‬
‫نمی‌دید‪ ،‬چون پول براش بی‌اهمیت بود (شاید برای‬
‫همین هم بود که انقدر راحت تونسته بود پول جمع‬
‫‪.‬کنه)‬
‫پول پیتر رو تحت تأثیر قرار نمی‌داد‪ .‬برای همین‪ ،‬از‬
‫‪.‬نظر اون‪ ،‬هیچ‌کس ثروتمند نبود‬
‫تنها دلیلی که پیتر به من گفت «بی‌پول» هستم‪ ،‬این‬
‫بود که خودم این حرف رو زدم‪ .‬وگرنه‪ ،‬هیچ‌وقت‬
‫‪.‬خودش اول اینو بهم نمی‌گفت‬
‫‪:‬آخرین حرفی که پیتر اون روز به من زد این بود‬
‫الزم نیست امروز بفهمیش‪ ،‬چون تقریبًا مطمئنم«‬
‫که نمی‌فهمی‪ .‬وقتی زمانش برسه‪ ،‬می‌فهمی‪ .‬هر‬
‫وقت که باشه‪ ...‬کی می‌دونه‪ .‬ممکنه فردا باشه یا‬
‫»‪ ۱۵.‬سال دیگه‬
‫پیتر نزدیک بود‪ .‬در واقع ‪ ۱۳‬سال طول کشید تا‬
‫بفهمم واقعًا چی داشت بهم یاد می‌داد‪ .‬و هنوز هم‬
‫‪.‬چیزهایی هست که کامل درکشون نکردم‬
‫اگه تا این‌جای کتاب رو خوندی‪ ،‬حتمًا چند تا سؤال تو‬
‫‪.‬ذهنت به وجود اومده‬
‫اولین سؤال ممکنه این باشه‪ :‬آیا من واقعًا کارهایی‬
‫رو که پیتر یادم داد انجام دادم؟‬
‫پیتر چطور اون کارها رو انجام می‌داد؟‬
‫من چطور از درس‌های پیتر استفاده کردم؟‬
‫در طول این کتاب‪ ،‬جواب همه‌ی این سه سؤال رو‬
‫‪.‬بهت می‌گم‬
‫می‌دونم که هنوز واقعًا نگفتم پیتر چه جور آدمی‬
‫‪.‬بود‬
‫پیتر دقیقًا تعریف یک انسان «نامحدود» بود‪ .‬یعنی‬
‫چی؟ یعنی اگه قرار بود یه نفر باشه که هر وقت هر‬
‫‪.‬کاری دلش بخواد انجام بده‪ ،‬اون آدم پیتر بود‬
‫پیتر هیچ اهمیتی به عرف‌های اجتماعی یا ظاهر و‬
‫‪.‬نمایش نمی‌داد‬
‫مثًال‪ ،‬پیتر دوست داشت با راننده شخصی تو‬
‫‪.‬المبورگینی خودش این‌ور و اون‌ور بره‬
‫‪.‬برای پیتر‪ ،‬الزم نبود چیزی «منطقی» باشه‬
‫همیشه فقط این بود‪« :‬می‌دونی االن دلم چی‬
‫»‪.‬می‌خواد؟ دلم می‌خواد این کارو بکنم‬
‫‪.‬همسرش هم دقیقًا با همین منطق زندگی می‌کرد‬
‫شاید فکر کنی این سبک زندگی منجر به هرج‌ومرج‬
‫می‌شه‪ ،‬ولی من نمی‌تونم دو نفر رو تصور کنم که‬
‫‪.‬بهتر از پیتر و کندیس برای هم ساخته شده باشن‬
‫من تا زمانی که پیتر زنده بود‪ ،‬همچنان ازش یاد‬
‫‪.‬می‌گرفتم‬
‫تا وقتی که از دنیا رفت‪ ،‬خیلی از چیزهایی که بهم‬
‫یاد داده بود رو باالخره فهمیدم‪ .‬اما یه چیزی هنوز‬
‫برام مبهم مونده بود‪ .‬نمی‌تونستم دقیقًا بفهمم‬
‫‪.‬چیه‪ ،‬ولی گیجم کرده بود‬
‫سال‌ها از خیلی از آموزه‌هاش استفاده کردم تا‬
‫وضعیت مالی‌م رو بهتر کنم‪ .‬از کسی که کامًال‬
‫بی‌پول بود‪ ،‬رسیدم به جایی که با استفاده از بعضی‬
‫درس‌های پیتر‪ ،‬تونستم درآمدی شش‌رقمی به‌طور‬
‫‪.‬مداوم داشته باشم‬
‫االن که فکر می‌کنم‪ ،‬در واقع فقط بخشی از‬
‫آموزش‌هاش رو استفاده کردم‪ ،‬اونم فقط اون‬
‫‪.‬قسمت‌هایی که فکر می‌کردم می‌فهمم‬
‫در این کتاب‪ ،‬می‌خوام بهت بگم چی رو نفهمیده‬
‫بودم‪ .‬و همچنین می‌خوام بهت بگم که برای‬
‫بهره‌برداری از دانش پیتر و تغییر زندگی‌ت‪ ،‬چه‬
‫‪.‬کارهایی باید بکنی—همون‌طور که من کردم‬
‫چند تا نکته هست که باید در طول این کتاب برای‬
‫‪:‬اون‌ها آماده باشی‬
‫‪.‬انتظار گیج شدن رو داشته باش ●‬
‫انتظار احساس سردرگمی و فشار ذهنی رو داشته ●‬
‫‪.‬باش‬
‫‪.‬انتظار تجربه‌ی احساسات شدید رو داشته باش ●‬
‫انتظار داشته باش که دیگه هیچ‌وقت زندگی‌ت رو ●‬
‫‪.‬مثل قبل نبینی‬
‫راستی‪ ،‬اون مهمونی‌ای که پیتر برگزار کرد‪ ،‬اولین‬
‫برخورد من با چیزی به اسم شبکه‌سازی کوانتومی‬
‫بود‪ .‬اون موقع متوجهش نشدم‪ ،‬ولی حاال همه‌چیز‬
‫‪.‬برای من سر جای خودش قرار گرفته‬
‫از اینکه می‌تونم این قطعات پازل رو با تو به‬
‫‪.‬اشتراک بذارم‪ ،‬خوشحالم و قدردانم‬
‫تجربه‌ی سم‬
‫من بارها از آندرا خواستم که داستان راهنمایی و‬
‫آموزش دیدنش توسط پیتر رو برام تعریف کنه‪ ،‬چون‬
‫این موضوع منو به همون اندازه مجذوب خودش‬
‫‪.‬می‌کنه که احتماًال تو رو هم مجذوب کرده‬
‫اما برای تو‪ ،‬این فقط یه داستانه‪ .‬برای من‪ ،‬این‬
‫داستان نوریه که روی چیزهایی می‌تابه که با‬
‫چشمان خودم دیدم—چیزهایی که هیچ‌وقت فکر‬
‫نمی‌کردم ممکن باشن‪ .‬چیزهایی که دیدگاه من رو‬
‫نسبت به پول درآوردن و تجربه‌ی ثروت کامًال عوض‬
‫‪.‬کردن‬
‫مثًال یکی از داستان‌هایی که زیاد تعریفش کردم‪،‬‬
‫مربوط می‌شه به زمانی که دیدم آندرا در روز‬
‫کریسمس سال ‪ ،۲۰۱۹‬یه تماس تلفنی ‪ ۱۵‬دقیقه‌ای‬
‫و کامًال ناگهانی داشت‪ ،‬که منجر شد به نهایی شدن‬
‫یه معامله‌ی ‪ ۱.۵‬میلیون دالری و در نتیجه‪ ،‬خودش ‪۵۰‬‬
‫‪.‬هزار دالر کمیسیون گرفت‬
‫اون تجربه‪ ،‬اولین برخورد واقعی من با این ایده بود‬
‫که میزان پولی که می‌تونی دربیاری‪ ،‬لزومًا هیچ‬
‫ربطی به میزان زمانی که صرفش می‌کنی نداره—و‬
‫این موضوع‪ ،‬اهمیت «شبکه‌سازی» و آشنایی با‬
‫‪.‬افراد ثروتمند و موفق رو برای من برجسته‌تر کرد‬
‫در سال ‪ ،۲۰۲۰‬من شروع کردم به شرکت در‬
‫رویدادهای شبکه‌سازی آنالین از طریق زوم‪ .‬خیلی‬
‫زود فهمیدم که شبکه‌سازی واقعًا می‌تونه زندگی‌ت‬
‫رو تغییر بده‪ ...‬و در عین حال‪ ،‬چقدر می‌تونه‬
‫‪.‬خسته‌کننده و زمان‌بر باشه‬
‫در همین حین‪ ،‬آندرا ظاهرًا بدون هیچ زحمتی افراد‬
‫ثروتمندی رو جذب می‌کرد که حاضر بودن برای‬
‫‪.‬کارهای ساده‪ ،‬پول‌های کالنی بهش بدن‬
‫بی‌خبر از من‪ ،‬من و آندرا داشتیم به دو شیوه‌ی‬
‫‪.‬کامًال متفاوت شبکه‌سازی می‌کردیم‬
‫نکته‌ی جالب و بامزه اینه که خوِد آندرا هم‬
‫‪.‬نمی‌دونست این اتفاق داره می‌افته‬
‫چون من تجربه و زمینه‌ای که آندرا داشت رو‬
‫نداشتم‪ ،‬بیشتر چیزهایی که اون می‌خواست در‬
‫مورد شبکه‌سازی بهم یاد بده‪ ،‬کامًال از سرم‬
‫‪.‬می‌گذشت‬
‫انگار بخوای علم موشک‌سازی یاد بگیری‪ ،‬در حالی‬
‫!که فقط چند تا کالس علوم دبیرستانی گذروندی‬

‫خودم را در حال شرکت در ده‌ها قرار مالقات قهوه‬


‫با افراد ثروتمند و موفق زیادی دیدم‪ ...‬اما هیچ‌وقت‬
‫‪.‬هیچ‌چیزی از آن‌ها حاصل نشد‬
‫‪.‬بعد‪ ،‬ناگهان فکر کردم شانس به من رو کرده‬
‫در یک رویداد هنری در گالری‪ ،‬با مالکان یک شرکت‬
‫مالی محلی آشنا شدم‪ .‬آن‌ها از من و آندرا دعوت‬
‫کردند که برای شام به خانه‌شان برویم‪ .‬سر میز‬
‫شام‪ ،‬از این گفتند که چقدر می‌توانیم با همکاری با‬
‫شرکت آن‌ها‪ ،‬از طریق آوردن معامالت مالی و‬
‫‪.‬گرفتن کمیسیون‪ ،‬پول دربیاوریم‬
‫این موضوع واقعًا هیجان‌انگیز بود؛ انگار تمام‬
‫حرف‌هایی که آندرا سعی کرده بود به من یاد بدهد‪،‬‬
‫‪.‬داشتند به حقیقت تبدیل می‌شدند‬
‫من کامًال مطمئن بودم که باالخره فرصت طالیی‌ام‬
‫‪.‬رسیده تا در مدت کوتاهی پول زیادی دربیاورم‬
‫ماه‌ها تالش کردم تا معامالت خوب پیدا کنم‪ .‬با‬
‫بانکداران شبکه‌سازی می‌کردم و تا جایی که‬
‫می‌توانستم درباره اعتبار و امور مالی یاد‬
‫‪.‬می‌گرفتم‬
‫چند معامله عالی آوردم که می‌توانستند برایم ده‌ها‬
‫هزار دالر کمیسیون داشته باشند‪ ...‬اما همه‌شان در‬
‫‪.‬لحظه آخر خراب شدند‬
‫در همین حال‪ ،‬آندرا برای کارهای فریلنس ساده‌ای‬
‫که برای آن‌ها انجام داده بود‪ ،‬بیش از ‪ ۶۰‬هزار دالر‬
‫‪.‬پول گرفته بود‬
‫طبیعتًا‪ ،‬من ناامید‪ ،‬تحقیرشده و سرخورده شده‬
‫‪.‬بودم‬
‫چیزی که من و آندرا نمی‌دانستیم‪ ،‬این بود که هنوز‬
‫روی دو فرکانس متفاوت کار می‌کردیم—اما خیلی‬
‫‪.‬زود قرار بود که به یک فرکانس برسیم‬
‫اوایل امسال‪ ،‬در سال ‪ ،۲۰۲۲‬رابطه‌ی ما با مالکان‬
‫‪.‬آن شرکت مالی به طرز عجیبی از هم پاشید‬
‫انگار خود جهان نیروی مرموزی فرستاده بود تا آن‬
‫‪.‬ارتباط را کامًال نابود کند‬
‫درست وقتی که داشتم همه‌ی امیدم را از دست‬
‫می‌دادم—این‌که شاید هرگز نتوانم از باورهای‬
‫محدودکننده‌ی مالی و الگوهای خودتخریبی که باعث‬
‫خراب شدن تمام معامله‌هایم شده بودند‪ ،‬رها شوم‬
‫—با تکنیکی در زمینه‌ی رشد فردی آشنا شدم که در‬
‫زمان خیلی کوتاهی تغییر بزرگی در من ایجاد کرد و‬
‫‪.‬شوق زندگی را دوباره در من زنده کرد‬
‫همچنین دوباره کتابی را پیدا کردم که سال‌ها پیش‬
‫‪.‬خوانده بودم‬
‫نام کتاب‪ ،‬رهایی از بازی پول نوشته‌ی رابرت‬
‫‪.‬شاینفلد بود؛ کتابی درباره‌ی مکانیک کوانتومی‬
‫مدت زیادی از بازخوانی آن نگذشته بود که آندرا‬
‫شروع کرد به صحبت با من درباره‌ی مفاهیمی که‬
‫رابرت در کتابش مطرح کرده بود—بی‌خبر از من‪،‬‬
‫آندرا هم به‌تازگی مطالعه‌ی مکانیک کوانتومی را‬
‫‪.‬شروع کرده بود‬
‫روزی‪ ،‬من و آندرا داشتیم درباره‌ی شبکه‌سازی از‬
‫دیدگاه کوانتومی صحبت می‌کردیم و هر دو به یک‬
‫‪:‬نتیجه رسیدیم‬
‫پیتر‪ ،‬مربی آندرا‪ ،‬در تمام آن سال‌ها سعی داشت‬
‫‪.‬اصول کوانتومی را به او آموزش بدهد‬
‫‪.‬همه‌چیز باالخره معنا پیدا کرد‬
‫برای آندرا‪ ،‬باقی قطعات پازل از دوران آموزشش با‬
‫‪.‬پیتر سر جایشان قرار گرفتند‬
‫برای من‪ ،‬باالخره فهمیدم چرا در ایجاد تغییر در‬
‫‪.‬زندگی‌ام از طریق شبکه‌سازی موفق نبودم‬
‫من به روش «سنتی» شبکه‌سازی می‌کردم‪ ،‬در‬
‫حالی که آندرا سعی داشت روش «کوانتومی» را به‬
‫من یاد بدهد—بی‌آنکه خودش بداند که دارد در مورد‬
‫‪.‬چیزی کوانتومی صحبت می‌کند‬
‫ما یاد گرفتیم که نمی‌توانی هم‌زمان در قلمرو‬
‫‪.‬کوانتومی و قلمرو سنتی بازی کنی‬
‫‪.‬باید یکی را انتخاب کنی‬
‫و به محض اینکه قلمرو کوانتومی را انتخاب کردی‪،‬‬
‫‪.‬برای همیشه درگیرش می‌شوی‬
‫نمی‌خواهم همه‌ی جزئیات هیجان‌انگیز را همین‌جا لو‬
‫بدهم‪ .‬به خواندن ادامه بده تا سفر خودت به دنیای‬
‫!شبکه‌سازی کوانتومی را آغاز کنی‬

‫تجربه‌ی تو‬
‫این فصل کوتاه برای این طراحی شده که ذهن تو را‬
‫نسبت به شیوه‌ای که هم‌اکنون در زندگی‌ات عمل‬
‫می‌کنی باز کند‪ ،‬و تفاوتش را با زمانی که شروع به‬
‫‪.‬تمرین شبکه‌سازی کوانتومی می‌کنی نشان دهد‬
‫‪:‬چند لحظه وقت بگذار و به این پرسش‌ها فکر کن‬
‫بدترین تجربه‌ی زندگی‌ات چه بوده؟ ●‬
‫بهترین تجربه‌ی زندگی‌ات چه بوده؟ ●‬
‫به‌یادماندنی‌ترین تجربه‌ی زندگی‌ات چه بوده؟ ●‬
‫چه احساسات و عواطفی هنگام فکر کردن به این‬
‫سؤاالت درونت ظاهر می‌شود؟‬
‫به هر حسی که در بدنت ایجاد می‌شود توجه کن‪ .‬به‬
‫لحن افکارت دقت کن—شادی؟ غم؟ منفی بودن؟ آن‬
‫‪.‬را یادداشت کن‬
‫نکته‌ی مهم این است که دلیل احساسی که داری‬
‫‪.‬مهم نیست‪ .‬فقط بر روی خود احساس تمرکز کن‬
‫اگر تو هم مثل ما باشی‪ ،‬وقتی این تمرین را انجام‬
‫می‌دهی‪ ،‬ممکن است وسوسه شوی که فقط بر‬
‫روی احساسات مثبت تمرکز کنی‪ .‬گاهی اوقات‪ ،‬آن‬
‫تجربه‌ی بد آن‌قدر دردناک است که نمی‌خواهی به آن‬
‫‪.‬فکر کنی‬
‫ما به تو توصیه می‌کنیم اجازه بده آن تجربه را حس‬
‫کنی‪ .‬به آن فکر نکن—فقط حسش کن‪ .‬این موضوع‬
‫‪.‬بسیار مهم است‬
‫سعی نکن توجیهش کنی‪ .‬سعی نکن تحلیل یا‬
‫‪.‬منطقی‌اش کنی‪ .‬فقط آن را حس کن‬
‫در شبکه‌سازی کوانتومی‪ ،‬احساسات تو همه چیز‬
‫‪.‬هستند‬
‫بیشتر مردم آموزش دیده‌اند که احساسات خود را‬
‫نادیده بگیرند و فقط بر منطق و عقل تمرکز کنند‪.‬‬
‫این نوع تربیت‪ ،‬منجر به بیگانگی با احساسات‬
‫می‌شود‪ ،‬و در نهایت به بی‌توجهی کامل به آن‌ها‬
‫‪.‬می‌انجامد‬
‫این بیگانگی از احساسات‪ ،‬جامعه‌ای می‌سازد که‬
‫فقط با منطق کار می‌کند—چیزی که می‌توان آن را‬
‫کپی کرد‪ ،‬برنامه‌ریزی کرد‪ ،‬و پیش‌بینی نمود‪ .‬هر‬
‫تصمیمی که از دل و احساس سرچشمه بگیرد (و نه‬
‫‪.‬از ذهن)‪ ،‬مورد انتقاد و قضاوت قرار می‌گیرد‬
‫اما این نوع تجربه‌کردن زندگی‪ ،‬بسیار محدودکننده‬
‫است‪ ،‬چون این احساسات ما هستند که ما را به‬
‫‪.‬سمت تجربیات تازه و بزرگ‌تر سوق می‌دهند‬
‫وقتی منطق را محور تصمیم‌هایمان قرار می‌دهیم‪،‬‬
‫قوانینی می‌سازیم‪ ،‬قضاوت‌هایی شکل می‌دهیم و‬
‫انتظاراتی ایجاد می‌کنیم که ممکن است هیچ‌کدام‬
‫‪.‬پایه و اساس واقعی نداشته باشند‬
‫این قوانین‪ ،‬قضاوت‌ها و انتظارات‪ ،‬به مرور یک‬
‫قفس نامرئی در اطراف ما شکل می‌دهند که مانع‬
‫از رشد و گسترش ما می‌شود—تا جایی که در پایان‬
‫زندگی‪ ،‬متوجه می‌شویم می‌توانستیم خیلی بیشتر‬
‫از آنچه انجام دادیم‪ ،‬از زمانمان در زمین استفاده‬
‫‪.‬کنیم‬
‫آیا تا به حال احساسی نسبت به چیزی داشته‌ای که‬
‫آن را نادیده گرفته‌ای‪ ،‬چون به منطق ذهنت گوش‬
‫داده‌ای؟‬
‫اگر تا به حال در رابطه‌ای یا شغلی باقی مانده‌ای که‬
‫کامًال برایت رنج‌آور بوده—فقط به این خاطر که‬
‫احساس می‌کردی باید بمانی—پس تو هم‬
‫احساساتت را نادیده گرفته‌ای و اجازه داده‌ای مغز‬
‫‪.‬منطقی‌ات‪ ،‬تجربه‌ات را کنترل کند‬
‫در عوض‪ ،‬وقتی که شبکه‌سازی کوانتومی را تمرین‬
‫می‌کنی‪ ،‬هرگز کاری را که با تو جور نیست‪ ،‬بیشتر‬
‫‪.‬از آن‌چه واقعًا الزم است ادامه نمی‌دهی‬
‫بین ناراحتِی ناشی از گسترش و ناراحتِی ناشی از‬
‫‪.‬محدودیت تفاوت بزرگی وجود دارد‬
‫از دیدگاه شبکه‌سازی کوانتومی‪ ،‬گسترش تمام هدف‬
‫‪.‬زندگی بر روی زمین است‬
‫وقتی گسترش پیدا می‌کنی‪ ،‬خودت و آگاهیت را‬
‫نسبت به تجربیات بزرگ‌تر‪ ،‬احساسات عمیق‌تر‪،‬‬
‫احساسات قوی‌تر‪ ،‬فراوانی بیشتر و جادوی بیشتر‬
‫‪.‬باز می‌کنی‬
‫ناراحتِی ناشی از گسترش شبیه کش آمدن است‪،‬‬
‫شبیه باز کردن فضای درونت برای جا دادن چیزهای‬
‫بیشتر‪ .‬ممکن است شدید باشد‪ ،‬اما هرگز خفه‌کننده‬
‫‪.‬نیست‬
‫همان‌طور که نور بدون تاریکی وجود ندارد‪ ،‬پیش از‬
‫‪.‬تجربه‌ی گسترش‪ ،‬باید محدودیت را تجربه کنی‬
‫محدودیت‪ ،‬احساسی‌ست آمیخته با مقایسه‪ ،‬کمبود‪،‬‬
‫ناتوانی‪ ،‬اجبار‪ ،‬تنش و ترس‪ .‬بیشتر مردم نسبت به‬
‫آن بی‌حس شده‌اند‪ ،‬چون درون همان قفس نامرئی‬
‫‪.‬منطق‪ ،‬قضاوت‪ ،‬انتظارات و قوانین زندگی می‌کنند‬
‫ناراحتِی ناشی از محدودیت‪ ،‬احساس خفگی ایجاد‬
‫می‌کند‪ .‬همان حسی که باعث می‌شود بخواهی فرار‬
‫‪.‬کنی—اما هیچ‌وقت نمی‌توانی از آن فرار کنی‬
‫شبکه‌سازی سنتی‪ ،‬تابعی از محدودیت است‪ .‬با‬
‫مجموعه‌ای از قوانین همراه است که باید از آن‌ها‬
‫پیروی کنی‪ .‬اگر می‌خواهی موفق شوی‪ ،‬باید از‬
‫بقیه بهتر باشی‪ .‬درونش رقابت و حس کمبود وجود‬
‫‪.‬دارد‬
‫در بخش بعدی‪ ،‬به‌طور دقیق بررسی خواهیم کرد که‬
‫محدودیت‌های درون تجربه‌ی تو چقدر عمیق‌اند‪،‬‬
‫چطور توانایی تو برای رشد را تحت تأثیر قرار‬
‫‪.‬می‌دهند‪ ،‬و چطور می‌توانی آن‌ها را رها کنی‬

‫پارت ‪2‬‬
‫‪p.40‬‬
‫آگاه شدن از محدودیت و چگونگی رهایی از آن‬
‫محدودیت‌ها از همان لحظه‌ای که شروع به یادگیری‬
‫‪.‬می‌کنید‪ ،‬بر شما تحمیل می‌شوند‬
‫زمانی که متولد می‌شوید‪ ،‬همچون ِگلی هستید که‬
‫توسط تجربیات بیرونی شما—مانند والدین‪ ،‬فرهنگ‬
‫و غیره—شکل می‌گیرد‪ .‬نتیجه‌ی این فرایند‪ ،‬موجودی‬
‫‪.‬است که با انبوهی از محدودیت‌ها احاطه شده است‬
‫اولین محدودیت شما زمانی شکل گرفت که برای‬
‫نخستین بار به شما گفته شد یا مجبور شدید‬
‫احساسات خود را برای راحتی و آرامش دیگران‬
‫‪.‬سرکوب کنید‬
‫با گذشت زمان‪ ،‬قوانین‪ ،‬الگوها و رفتارهای بیشتری‬
‫را می‌آموزید که فاصله‌ی میان آنچه فکر می‌کنید که‬
‫هستید و آنچه که در حقیقت هستید را بیشتر و‬
‫بیشتر می‌کند—یک موجود نامحدود‪ ،‬الهام‌بخش و‬
‫سرشار از شادی که آگاهی را در خود جای داده‬
‫‪.‬است‬
‫این مسئله به معنای قربانی شدن نیست‪ ،‬هرچند‬
‫احتماًال شما را به این باور رسانده‌اند‪ .‬حقیقت این‬
‫است که محدودیت‌ها فقط یک تجربه هستند‪ .‬آن‌ها‬
‫چیزی نیستند که باید به آن‌ها چنگ بزنید‪ ،‬و قرار هم‬
‫‪.‬نیست که محدود باقی بمانید‬
‫‪.‬یکی از محدودیت‌های تقریبًا جهانی‪ ،‬پول است‬
‫آیا از باورهای محدودکننده‌ای که در مورد پول به‬
‫شما آموزش داده شده‪ ،‬آگاه هستید؟‬
‫باورهایی مانند‪« :‬پول درآوردن سخت است»‪« ،‬باید‬
‫برای مواقع اضطراری پول پس‌انداز کرد» یا «پول‬
‫ریشه‌ی همه‌ی شرارت‌هاست»؟‬
‫زمانی که به این باورها اعتقاد داشته باشید‪،‬‬
‫تجربیاتی را جذب می‌کنید که به نظر می‌رسد این‬
‫‪.‬باورها را تأیید می‌کنند‬
‫‪p.41‬‬
‫برای مثال‪ ،‬اگر باور داشته باشید که برای به دست‬
‫آوردن پول باید سخت کار کنید‪ ،‬بدون کار سخت در‬
‫‪.‬کسب درآمد دچار مشکل خواهید شد‬
‫محدودیت‌های مالی فقط به نحوه‌ی کسب درآمد‬
‫مربوط نمی‌شوند‪ ،‬بلکه شامل نحوه‌ی خرج کردن آن‬
‫‪.‬نیز می‌شوند‬
‫در اوایل این کتاب‪ ،‬درباره‌ی اینکه چگونه "پیتر" از‬
‫قدرت قدردانی برای جمع‌آوری ثروت خود استفاده‬
‫کرد‪ ،‬خواندید‪ .‬اگر درک این موضوع برایتان دشوار‬
‫‪:‬است‪ ،‬شاید این توضیح به شما کمک کند‬
‫آیا تا به حال توجه کرده‌اید که وقتی سرمایه‌گذاری‌ها‬
‫افزایش ارزش پیدا می‌کنند‪ ،‬می‌گوییم در حال‬
‫هستند؟ )‪«» (appreciating‬افزایش ارزش‬
‫تصور کنید به فروشگاه مواد غذایی رفته‌اید و سبد‬
‫خرید خود را با تنقالت‪ ،‬غذاها و وسایل خانگی مورد‬
‫عالقه‌تان پر کرده‌اید‪ .‬وقتی صندوقدار قیمت‌ها را‬
‫حساب می‌کند‪ ،‬شما تماشا می‌کنید که مجموع مبلغ‬
‫باالتر و باالتر می‌رود‪ .‬در این لحظه چه فکری در‬
‫ذهن شما می‌گذرد؟‬
‫بیشتر مردم در ذهن خود حساب‌و‌کتاب می‌کنند و‬
‫آرزو دارند که مبلغ نهایی کمتر از ‪ ۷۵ ،۵۰‬یا ‪ ۱۰۰‬دالر‬
‫باشد‪ .‬وقتی مجموع مبلغ ‪ ۹۸.۰۷‬دالر می‌شود‪ ،‬با‬
‫خیال راحت نفس می‌کشند‪ ،‬اما اگر ‪ ۱۱۰.۸۶‬دالر‬
‫‪.‬شود‪ ،‬از گرانی فروشگاه شکایت می‌کنند‬
‫اما به جای ناراحت شدن از کاهش پول در حساب‬
‫بانکی‌تان‪ ،‬می‌توانید بابت تمام چیزهای فوق‌العاده‌ای‬
‫‪.‬که به خانه می‌برید‪ ،‬قدردانی کنید‬
‫البته‪ ،‬ناراحت شدن بابت خرج کردن پول اشتباه‬
‫نیست؛ این فقط یکی از تجربه‌هایی است که‬
‫‪.‬می‌توانید داشته باشید‬
‫اما به این فکر کنید که این طرز تفکر چگونه‬
‫‪.‬می‌تواند شما را محدود کند‬
‫چه چیزهایی را از خریدن (یا تجربه کردن) کنار‬
‫گذاشته‌اید‪ ،‬فقط به این دلیل که نمی‌توانید از نظر‬
‫منطقی توجیه کنید که برای آن پول خرج کنید؟‬
‫شما متقاعد شده‌اید که ثروت و وفور شما در میزان‬
‫پولی که در اختیار دارید خالصه می‌شود‪ ،‬نه در‬
‫‪.‬چیزهایی که می‌توانید بخرید و تجربه کنید‬
‫در واقع‪ ،‬غذاهایی که می‌خورید‪ ،‬لباس‌هایی که‬
‫می‌پوشید‪ ،‬بلیط‌های پروازی که می‌خرید‪ ،‬وسایل‬
‫مورد نیاز‪ ،‬اشیای تزئینی و مبلمانی که تهیه‬
‫می‌کنید‪ ،‬همان تنوع تجربیاتی را می‌سازند که‬
‫‪.‬زندگی را غنی می‌کند—نه صرفًا خوِد پول‬
‫‪p.42‬‬
‫آن را با تمام تجربه‌هایی که به‌طور رایگان به دست‬
‫می‌آورید ترکیب کنید‪ ،‬و زندگی مملو از چیزهایی‬
‫‪.‬می‌شود که می‌توانید بابت آن‌ها قدردان باشید‬
‫قدردانی زبان گسترش و رشد است‪ .‬هرچه این زبان‬
‫را روان‌تر صحبت کنید‪ ،‬گسترش و رشد بیشتری را‬
‫‪.‬تجربه خواهید کرد‬
‫این همان چیزی است که "پیتر" از "کوین" و‬
‫‪.‬جلساتش آموخت‬
‫وقتی پیتر به فروشگاه مواد غذایی می‌رفت‪ ،‬هرگز‬
‫آن را به‌عنوان خرید کردن نمی‌دید‪ .‬او می‌گفت که‬
‫در واقع در حال ابراز قدردانی از تمام تجربیاتی‬
‫‪.‬است که دریافت می‌کند‬
‫به یاد داشته باشید—احساسات کلید اصلی در‬
‫شبکه‌سازی کوانتومی هستند‪ ،‬و قدردانی یک‬
‫‪.‬احساس است‬
‫خب‪ ،‬چه چیزهای دیگری شما را محدود می‌کنند؟‬
‫نگذارید ذهنتان شما را سردرگم کند‪ .‬تمام‬
‫محدودیت‌ها را می‌توان در سه دسته‌ی اصلی قرار‬
‫داد که در ادامه‌ی این کتاب به‌طور مفصل بررسی‬
‫‪.‬خواهیم کرد‬
‫اما اگر می‌خواهید همین حاال فرایند رهاسازی خود‬
‫از محدودیت‌ها را شروع کنید‪ ،‬می‌توانید از همین‬
‫‪.‬لحظه آغاز کنید‬
‫نکته‌ی جالب این است که راه شناسایی یک‬
‫‪.‬محدودیت‪ ،‬احساس شما نسبت به آن است‬
‫خنده‌دار نیست؟ ما طوری تربیت شده‌ایم که‬
‫احساسات خود را نادیده بگیریم و فقط بر منطق‬
‫تمرکز کنیم‪ ،‬اما در حقیقت‪ ،‬احساسات کلید رهایی‬
‫‪.‬از محدودیت‌ها هستند‬
‫کدام احساس نشان‌دهنده‌ی وجود یک محدودیت‬
‫است؟‬
‫‪.‬احساس ناراحتی‬
‫نمی‌خواهیم بابت این موضوع خودتان را سرزنش‬
‫کنید‪ ،‬اما هر بار که از یک احساس یا تجربه‌ی‬
‫ناخوشایند فرار کرده‌اید‪ ،‬در واقع فرصتی برای‬
‫رهایی از برخی از محدودیت‌های خود را از دست‬
‫‪.‬داده‌اید‬
‫چرا ناراحتی نشانه‌ی وجود محدودیت است؟‬
‫زیرا واکنش طبیعی ما این است که از ناراحتی فرار‬
‫کنیم و حواس خود را پرت کنیم‪ ،‬و این چرخه باعث‬
‫‪.‬تداوم محدودیت‌هایمان می‌شود‬
‫!این شبیه به یک شوخی است که جهان با ما دارد‬
‫حقیقت این است که محدودیت‌ها هیچ معنای‬
‫واقعی‌ای ندارند‪ .‬تجربیات منفی هیچ معنایی‬
‫درباره‌ی شما ندارند‪ ،‬جز آن معنایی که ذهن منطقی‬
‫‪.‬شما به آن‌ها می‌بخشد‬
‫‪.‬آن‌ها چیزی بیش از تجربه نیستند‬
‫‪p.43‬‬
‫از دیدگاه شبکه‌سازی کوانتومی‪ ،‬هدف زندگی این‬
‫است که تجربیات متنوعی را از سر بگذرانیم—در‬
‫ابتدا با یک دیدگاه محدود‪ ،‬و سپس حرکت به سوی‬
‫‪.‬یک دیدگاه نامحدود‬
‫نکته‌ی جانبی‪ :‬شما در حال خواندن این کتاب 💡‬
‫هستید‪ ،‬زیرا به یک تلنگر برای آغاز روند رهایی از‬
‫‪.‬محدودیت‌های خود نیاز داشتید‬
‫پس‪ ،‬به مسائلی فکر کنید که باعث ناراحتی شما‬
‫‪.‬می‌شوند‬
‫بخش‌هایی از زندگی شما که بیش از هر چیز نیاز به‬
‫تغییر دارند‪ ،‬همان‌هایی هستند که بیشترین احساس‬
‫‪.‬ناراحتی را در شما ایجاد می‌کنند‬
‫ناراحتی همان احساسی است که هنگام واگذاری‬
‫‪.‬قدرت خود به چیزی دیگر تجربه می‌کنید‬
‫واگذاری قدرت» یعنی اجازه دادن به چیزی برای«‬
‫تأثیرگذاری بر تجربه‌ی زندگی شما‪ ،‬به گونه‌ای که‬
‫باعث محدودیت شود‪ .‬ناراحتی همان نشانه‌ای است‬
‫که به شما می‌گوید کجا و کی این اتفاق افتاده‬
‫‪.‬است‬
‫توجه کنید‪ :‬هیچ‌چیز واقعًا قدرت شما را از شما‬
‫نگرفته است‪ ،‬بلکه همیشه خودتان—اغلب به‌طور‬
‫‪.‬ناآگاهانه—قدرت خود را واگذار کرده‌اید‬
‫این یکی از اصول مسئولیت‌پذیری رادیکال است‪ ،‬که‬
‫شاید سخت‌ترین اصل در شبکه‌سازی کوانتومی‬
‫باشد‪ ،‬اما در عین حال مهم‌ترین و پربارترین اصل‬
‫‪.‬نیز هست‪ ،‬به‌ویژه وقتی که در آن مهارت پیدا کنید‬
‫اما افراد معموًال قدرت خود را به چه چیزهایی 🔎‬
‫واگذار می‌کنند؟‬
‫چه موضوعاتی باعث ناراحتی شما می‌شوند؟ 🔹‬
‫‪:‬در اینجا چند نمونه برای تأمل آورده شده است 🔹‬
‫•‬ ‫سیاست و افرادی که عقاید مخالف دارند‬
‫•‬ ‫پول‪ ،‬چه داشتن مقدار زیادی از آن و چه کمبود‬
‫آن‬
‫•‬ ‫جنسیت‪ ،‬تمایالت جنسی و گرایش جنسی‬
‫•‬ ‫بدن فیزیکی و ظاهر شما‬
‫•‬ ‫سیستم‌ها و ساختارهای سرکوبگر‬
‫•‬ ‫قدرت‪ ،‬چه احساس بی‌قدرتی و چه احساس‬
‫قدرتمندی‬
‫•‬ ‫پیامدها و مواجهه با دردسر‬
‫•‬ ‫مرگ‬
‫•‬ ‫معاشرت‪ ،‬صحبت در جمع و موقعیت‌های‬
‫اجتماعی‬
‫•‬ ‫اشتباه کردن‪ ،‬مورد انتقاد قرار گرفتن یا طرد‬
‫شدن‬
‫•‬ ‫احساس قربانی بودن یا پذیرفتن مسئولیت‬
‫شخصی‬
‫•‬ ‫تنهایی‬
‫•‬ ‫عشق‪ ،‬چه مورد عشق قرار گرفتن و چه محروم‬
‫شدن از عشق‬
‫هر یک از این موضوعات می‌توانند سرنخی باشند 💡‬
‫که نشان می‌دهند کجا قدرت خود را واگذار کرده‌اید‬
‫‪—.‬و کجا می‌توانید آن را پس بگیرید‬
‫‪P٫44‬‬
‫تقریبًا بی‌نهایت مثال دیگر می‌توانم ارائه دهم‪ ،‬اما‬
‫این‌ها نمونه‌هایی از رایج‌ترین چیزهایی هستند که‬
‫‪.‬افراد قدرت خود را به آن‌ها واگذار می‌کنند‬
‫هرچند ممکن است اجتناب از ناراحتی وسوسه‌انگیز‬
‫باشد‪ ،‬اما بسیار مهم است که درک کنید تجربیات‬
‫ناخوشایند بخش اساسی «بازی زندگی» هستند که‬
‫‪.‬در حال حاضر مشغول آن هستید‬
‫هرچه بیشتر تجربه کنید‪ ،‬احساسات بیشتری را درک‬
‫خواهید کرد و در نتیجه‪ ،‬بیشتر رشد و گسترش پیدا‬
‫‪.‬می‌کنید‬
‫هرچه بیشتر با تجربیات ناراحت‌کننده روبه‌رو شوید‬
‫و قدرت خود را از آن‌ها پس بگیرید‪ ،‬به فردی‬
‫‪.‬نامحدودتر تبدیل خواهید شد‬
‫گسترش مهم است‪ ،‬زیرا درست مانند ارتقا در یک 🔹‬
‫‪.‬بازی ویدیویی است‬
‫وقتی یک بازی را شروع می‌کنید‪ ،‬شخصیت شما‬
‫‪.‬مهارت‌ها‪ ،‬ابزارها و قابلیت‌های بسیار محدودی دارد‬
‫با ادامه‌ی بازی و رسیدن به سطوح باالتر‪ ،‬مهارت‌ها‬
‫و ابزارهای جدیدی را باز می‌کنید و شخصیت شما‬
‫قدرتمندتر می‌شود تا بتوانید با دشمنان قوی‌تر‬
‫‪.‬مبارزه کنید یا امتیاز بیشتری کسب کنید‬
‫اگر فقط با مهارت‌ها و ابزارهای سطح ‪ ۱‬وارد 📌‬
‫‪.‬مرحله‌ی نهایی بازی شوید‪ ،‬موفق نخواهید شد‬
‫از طرف دیگر‪ ،‬اگر در همان ابتدای بازی همه‌ی 📌‬
‫مهارت‌ها و ابزارهای سطح نهایی را داشته باشید‪،‬‬
‫بازی کسل‌کننده و بیش از حد آسان خواهد شد و‬
‫‪.‬تالشی برای پیشرفت نخواهید کرد‬
‫ممکن است اکنون از خود بپرسید‪« :‬چگونه 🔎‬
‫»می‌توانم قدرت خود را پس بگیرم؟‬
‫در ابتدای این کتاب‪ ،‬من (سم) اشاره کردم که یک‬
‫روش رشد فردی را کشف کردم که در مدت‌زمان‬
‫‪.‬کوتاهی زندگی‌ام را متحول کرد‬
‫آنچه کشف کردم‪ ،‬روشی برای بازپس‌گیری قدرت‬
‫‪.‬خودم بود‬
‫‪:‬استراتژی من دو عنصر اساسی دارد‬
‫‪1.‬‬ ‫احساس کردِن احساسات بزرگ‬
‫‪2.‬‬ ‫پذیرفتن و لذت بردن از یک تجربه‬
‫در طول زندگی‪ ،‬ما تجربه‌هایی را از سر می‌گذرانیم‬
‫‪.‬که ممکن است درون ما زخم‌های عاطفی ایجاد کنند‬
‫این تجربیات ممکن است بسیار شدید و بزرگ 🔹‬
‫‪.‬باشند‪ ،‬مانند تجربه‌ی آزار جسمی‬
‫یا ممکن است کوچک‌تر اما همچنان تأثیرگذار 🔹‬
‫باشند‪ ،‬مانند اینکه والدینتان همیشه شما را به‌خاطر‬
‫‪.‬بلند صحبت کردن سرزنش می‌کردند‬
‫‪p.45‬‬
‫به‌طور معمول‪ ،‬با گذشت زمان‪ ،‬احساسات ما نسبت‬
‫به این تجربیات آسیب‌زا دیگر به شکل هیجان‌های‬
‫عاطفی ظاهر نمی‌شوند‪ ،‬بلکه در قالب الگوهای‬
‫‪.‬رفتاری و عادت‌های مخرب بروز پیدا می‌کنند‬
‫برخی از این رفتارهای مخرب عبارت‌اند از‪🔹 :‬‬
‫خودتخریبی‪ ،‬انزواطلبی‪ ،‬جویدن ناخن‪ ،‬کمال‌گرایی‪،‬‬
‫‪...‬بی‌بندوباری‪ ،‬و‬
‫نکته‌ی مشترک همه‌ی این رفتارها‪ ،‬ناراحتی‌ای است‬
‫‪.‬که ایجاد می‌کنند‬
‫هنگامی که شروع به شناسایی تجربه‌ها و ✋‬
‫موقعیت‌هایی می‌کنید که باعث ناراحتی شما‬
‫می‌شوند‪ ،‬ببینید آیا می‌توانید آن‌ها را در یکی از این‬
‫‪:‬دو دسته قرار دهید‬
‫»تجربه‌های «احساسات بزرگ ⃣️‪1‬‬
‫»تجربه‌های «آزاردهنده ⃣️‪2‬‬
‫دسته‌ی "احساسات بزرگ" شامل تجربیاتی است 🔹‬
‫که احساسات شدیدی مانند گناه‪ ،‬شرم‪ ،‬غم یا خشم‬
‫‪.‬را در شما برمی‌انگیزند‬
‫ممکن است هنگام فکر کردن یا صحبت درباره‌ی 💔‬
‫این تجربیات بشدت احساس ناراحتی کنید یا حتی‬
‫نتوانید بدون آشفتگی شدید درباره‌ی آن‌ها صحبت‬
‫‪.‬کنید‬
‫این تجربه‌ها مانند زخم‌هایی تازه و دردناک به نظر 💔‬
‫‪.‬می‌رسند و روبه‌رو شدن با آن‌ها بسیار دشوار است‬
‫در این موارد‪ ،‬باید اولین عنصر استراتژی من را 📌‬
‫‪".‬اجرا کنید‪" :‬احساس کردِن احساسات خود‬
‫هر زمان که امکانش را داشتید و هرقدر که نیاز 🔸‬
‫داشتید‪ ،‬خود را به مکانی آرام و امن ببرید و اجازه‬
‫‪.‬دهید که احساسات بزرگتان را تجربه کنید‬
‫فریاد بزنید‪ ،‬بالش پرت کنید‪ ،‬بدن خود را بلرزانید‪🔸 ،‬‬
‫مشت‌هایتان را به زمین بکوبید‪ ،‬گریه کنید‪ ،‬ناله کنید‪،‬‬
‫‪.‬یا حتی بی‌حرکت دراز بکشید‬
‫اجازه دهید که انرژی احساسی‌ای که در بدن شما 💡‬
‫‪.‬انباشته شده است‪ ،‬حرکت کند و آزاد شود‬
‫مهم‌ترین نکته‌ای که می‌توانم به شما بگویم این️⚠‬
‫‪.‬است که درباره‌ی دلیل ناراحتی‌تان فکر نکنید‬
‫افکار شما فقط باعث طوالنی‌تر شدن این تجربه 💭‬
‫‪.‬می‌شوند و کامًال بی‌ربط هستند‬
‫بدن شما به توجهتان نیاز دارد‪ .‬شما باید احساس 💖‬
‫‪.‬امنیت کنید تا بتوانید احساسات خود را ابراز کنید‬
‫برای شروع و تمرین این کار‪ ،‬به خودتان چیزی 🌿‬
‫‪.‬بدهید که من آن را "آگاهی محبت‌آمیز" می‌نامم‬
‫‪p.46‬‬
‫آگاهی محبت‌آمیز" یعنی اینکه با مالیمت و بدون"‬
‫قضاوت‪ ،‬احساسات خود را در بدن خود مشاهده‬
‫‪.‬کنید‬
‫به عبارت دیگر‪ ،‬به‌جای فکر کردن‪ ،‬اجازه دهید 💡‬
‫ذهنتان فقط نظاره‌گر احساسات بدنتان باشد—آرام‬
‫‪.‬و با محبت‬
‫هرچه بیشتر به خودتان اجازه دهید که احساسات ✨‬
‫بزرگتان را تجربه کنید‪ ،‬شدت آن‌ها کمتر شده و‬
‫درونتان آرامش و فضای بیشتری احساس خواهید‬
‫‪.‬کرد‬
‫)!این همان گسترش و رهایی است(‬
‫این تمرین بسیار ساده است‪ ،‬اما ممکن است در 🔹‬
‫‪.‬ابتدا دشوار به نظر برسد‬
‫‪.‬با خودتان مهربان باشید 🔹‬
‫حتی می‌توانید از یک درمانگر روان‌تنی (سوماتیک) 🔹‬
‫‪.‬یا یک شفاگر برای راهنمایی کمک بگیرید‬

‫"دسته‌ی دوم‪" :‬تجربه‌های آزاردهنده ✅‬


‫این دسته شامل چیزهایی است که شما را اذیت یا 💭‬
‫کالفه می‌کنند‪ ،‬اما وقتی درباره‌ی آن‌ها صحبت‬
‫‪.‬می‌کنید‪ ،‬دچار احساسات شدید نمی‌شوید‬
‫‪:‬برخی از نمونه‌های رایج در این دسته 🧐‬
‫کمال‌گرایی 🔹‬
‫اضطراب اجتماعی 🔹‬
‫تالش بیش‌ازحد برای راضی کردن دیگران 🔹‬
‫ریختن سس کچاپ روی لباس در اولین قرار 🔹‬
‫!مالقات‬
‫با گذشت زمان‪ ،‬وقتی احساسات بزرگ خود را 💡‬
‫کامًال تجربه کردید‪ ،‬آن‌ها کوچک‌تر شده و به دسته‌ی‬
‫‪".‬تجربه‌های آزاردهنده" منتقل می‌شوند‬
‫شما می‌توانید قدرت خود را از هر چیزی در این ✋‬
‫دسته پس بگیرید‪ ،‬با تمرینی که من آن را "تمرین‬
‫‪.‬جمالت" می‌نامم‬

‫تمرین جمالت برای بازیابی قدرت شخصی 🔹‬


‫می‌توانید این تمرین را هر زمان‪ ،‬بر روی هر 📌‬
‫موضوعی که باعث احساسات شدید نمی‌شود‪ ،‬انجام‬
‫‪.‬دهید‬
‫آماده‌اید تمرین کنید؟ ✨‬
‫ابتدا‪ ،‬یک عادت یا الگوی رفتاری که شما را آزار ⃣️‪۱‬‬
‫‪.‬می‌دهد انتخاب کنید و آن را در ذهن داشته باشید‬
‫‪.‬در جایی راحت بنشینید یا دراز بکشید ⃣️‪۲‬‬
‫پنج نفس عمیق بکشید و به‌آرامی بازدم کنید‪۳️⃣ ،‬‬
‫‪.‬توجه خود را به اندام‌هایتان معطوف کنید‬
‫‪.‬هدف این مرحله‪ :‬رسیدن به حداکثر آرامش است 📌‬
‫یک نشانه‌ی خوب برای اینکه کامًال آرام شده‌اید‪🧘 ،‬‬
‫این است که احساس کنید بدنتان سنگین شده و‬
‫انگار در جایی که نشسته یا دراز کشیده‌اید فرو‬
‫‪.‬می‌روید‬
‫پس از آرام شدن‪ ،‬گام بعدی این است که "ایگو" 🔹‬
‫‪(.‬نفس) خود را کنار بگذارید‬
‫اگر در طول این تمرین‪ ،‬ایگو درگیر شود‪ ،‬ممکن 💡‬
‫است احساس خشم‪ ،‬گناه‪ ،‬غم یا ناامیدی کنید‪،‬‬
‫‪.‬به‌جای اینکه احساس آرامش داشته باشید‬
‫اما نگران نباشید—اگر این اتفاق افتاد‪ ،‬همیشه 😌‬
‫!می‌توانید دوباره تالش کنید‬
‫‪p.47‬‬
‫‪:‬جمله‌ی زیر را با صدای بلند برای خودتان بگویید ✅‬
‫من با محبت‪ ،‬ایگوی خود را موقتًا کنار" 🗣‬
‫"‪.‬می‌گذارم‬

‫پس از اینکه آرام شدید و ایگوی خود را کنار 🌿‬


‫گذاشتید‪ ،‬گام بعدی این است که با صدای بلند‬
‫اعتراف کنید که از احساسی که آن تجربه‌ی‬
‫‪.‬آزاردهنده ایجاد می‌کند‪" ،‬لذت" می‌برید‬
‫به همین دلیل است که در مرحله‌ی قبل‪ ،‬باید ایگو 💡‬
‫را کنار بگذارید—زیرا این حقیقت ممکن است برای‬
‫‪.‬شما چالش‌برانگیز باشد‬
‫شاید بخش کوچکی از وجودتان همین حاال هم این 🔍‬
‫‪.‬را می‌داند‬
‫می‌دانید که در برخی از رفتارهای غیرمفید گرفتار‬
‫هستید‪ ،‬زیرا نتیجه‌ی "ناخواسته" اما قابل‌پیش‌بینی‬
‫آن‪ ،‬به نوعی شما را راضی می‌کند یا یک نیاز درونی‬
‫‪.‬را برطرف می‌کند‬

‫چرا افراد از الگوهای رفتاری منفی لذت می‌برند؟ 🔹‬


‫تمام رفتارهای ما‪ ،‬به نوعی قرار است برایمان 📌‬
‫‪.‬مفید باشند‬
‫شما ممکن است آگاهانه یا ناخودآگاه از این فواید 🔹‬
‫‪.‬اطالع داشته باشید‬
‫اکثر الگوهای رفتاری منفی که نتایج ناخواسته 🔹‬
‫ایجاد می‌کنند‪ ،‬رفتارهای ناسازگارانه‌ای هستند که از‬
‫‪.‬یک نوع آسیب (تروما) سرچشمه گرفته‌اند‬
‫این رفتارها در گذشته به شما کمک کرده‌اند که از 💭‬
‫یک آسیب جان سالم به در ببرید‪ ،‬اما اکنون در‬
‫‪.‬زندگی‌تان مشکل ایجاد کرده‌اند‬
‫وقتی اعتراف می‌کنید که از احساس ناشی از یک 💡‬
‫رفتار یا الگو "لذت می‌برید"‪ ،‬در واقع قدرت خود را‬
‫‪.‬پس می‌گیرید‬
‫چون این اعتراف‪ ،‬پذیرش روشنی است از اینکه ✔‬
‫‪.‬چرا به انجام آن رفتار ادامه می‌دهید‬
‫و در عین حال‪ ،‬مسئولیت کامل آن را نیز بر عهده ✔‬
‫‪.‬می‌گیرید‬

‫شما به سادگی آن رفتار را ادامه می‌دهید‪ ،‬چون از 📌‬


‫"احساسی" که ایجاد می‌کند لذت می‌برید (و نه‬
‫لزومًا از شرایطی که آن احساس را به وجود‬
‫‪.‬می‌آورد)‬
‫پذیرش این سطح از مسئولیت فردی ممکن است 💡‬
‫دشوار باشد‪ ،‬اما این همان منبع اصلی قدرت‬
‫💫 ‪.‬شماست‬
‫‪p.48‬‬
‫در اینجا دو جمله‌ی تأییدی وجود دارد که می‌توانید ✅‬
‫‪.‬برای پذیرش این حقیقت استفاده کنید‬
‫فقط کافی است آن‌ها را متناسب با الگوهای 🎯‬
‫فکری یا رفتاری‌ای که می‌خواهید از آن‌ها رهایی‬
‫‪.‬یابید‪ ،‬تنظیم کنید‬
‫من مایلم اعتراف کنم که از احساِس ‪ ...‬لذت" 🗣‬
‫"‪.‬می‌برم‬
‫من مایلم اعتراف کنم که از حِس ‪ ...‬لذت" 🗣‬
‫"‪.‬می‌برم‬

‫‪:‬مثال‌هایی از جمالت تأییدی 💡‬


‫من مایلم اعتراف کنم که از احساِس کافی نبودن" 🔹‬
‫"‪.‬برای دستیابی به خواسته‌هایم لذت می‌برم‬
‫من مایلم اعتراف کنم که از حِس بی‌ثبات بودن و" 🔹‬
‫"‪.‬غیرقابل‌اعتماد بودن لذت می‌برم‬
‫من مایلم اعتراف کنم که از حِس خراب کردن" 🔹‬
‫"‪.‬همه‌چیز در زندگی‌ام لذت می‌برم‬

‫‪:‬گام نهایی تمرین 🏆‬


‫جمله‌ی انتخابی خود را با صدای بلند و لحنی خنثی ✔‬
‫‪.‬تکرار کنید‬
‫اگر به اندازه‌ی کافی آرام باشید و به بدن خود 💡‬
‫آگاه باشید‪ ،‬هنگام گفتن این جمله‪ ،‬حرکت انرژی را‬
‫‪.‬در درونتان احساس خواهید کرد‬
‫ممکن است شروع به خندیدن یا خمیازه کشیدن 🔹‬
‫‪.‬کنید‬
‫شاید احساسی شبیه برانگیختگی‪ ،‬لرزش عضالت‪🔹 ،‬‬
‫سوزن‌سوزن شدن‪ ،‬مورمور شدن در ستون فقرات‪،‬‬
‫‪.‬یا تغییر در جریان انرژی بدن را تجربه کنید‬
‫این‌ها نشانه‌های آزاد شدن انرژی‌های عاطفی‌ای 🔥‬
‫هستند که در بدن شما گیر افتاده بودند و باعث‬
‫‪.‬تکرار این رفتارها می‌شدند‬

‫هدف تمرین "جمالت تأییدی" این است که جمله‌ی 🎯‬


‫خود را آن‌قدر تکرار کنید تا حرکت انرژی متوقف‬
‫‪.‬شود‬
‫وقتی بتوانید همان جمله را بگویید و هیچ واکنش ✅‬
‫فیزیکی در بدنتان احساس نکنید‪ ،‬می‌دانید که قدرت‬
‫‪.‬خود را از آن تجربه یا عادت پس گرفته‌اید‬

‫جالب‌ترین بخش این تمرین این است که تغییرات 💡‬


‫‪.‬معموًال بالفاصله اتفاق می‌افتند‬
‫به عبارت دیگر‪ ،‬وقتی از این روش استفاده کنید‪✨ ،‬‬
‫انرژی احساسی خود را آزاد کنید و قدرتتان را پس‬
‫بگیرید‪ ،‬بدون هیچ تالش اضافی‪ ،‬آن رفتار را دیگر‬
‫💫 !انجام نخواهید داد‬
‫‪p.49‬‬
‫اگر تمرین "جمالت تأییدی" را به طور منظم انجام ✅‬
‫دهید و شروع به پس گرفتن قدرت خود از الگوهای‬
‫فکری و رفتاری قدیمی و ناخواسته کنید‪ ،‬متوجه‬
‫‪.‬تغییرات چشمگیری در زندگی خود خواهید شد‬
‫اگر احساس کردید که اوضاع در حال فروپاشی 💡‬
‫!است‪ ،‬این نشانه‌ی خوبی است‬
‫این یعنی شما در حال بازپس‌گیری قدرت خود از 🔹‬
‫الگوهای احساسی و انرژی‌هایی هستید که‬
‫تجربه‌های ناخواسته‌ی خاصی را در زندگی‌تان حفظ‬
‫‪.‬کرده بودند‬
‫‪.‬ادامه دهید 🔥‬
‫هر چیزی که شما را ناراحت یا محدود می‌کند‪ ،‬از 💪‬
‫‪.‬آن قدرت خود را پس بگیرید‬
‫در این مرحله‪ ،‬شما در مسیر ورود به یک روش 🌟‬
‫جدید و هیجان‌انگیز برای زندگی قرار دارید؛ روشی‬
‫که ما آن را "فاز ‪ "۲‬می‌نامیم—جایی که جادوی‬
‫"شبکه‌سازی کوانتومی" شروع به آشکار شدن‬
‫‪.‬می‌کند‬
‫به بخش بعدی بروید تا بیشتر درباره‌ی فاز ‪➡ ۲‬‬
‫🚀 !کشف کنید‬
‫‪p.50‬‬
‫بخش ‪۳‬‬
‫مقدمه‌ای بر فاز ‪ ۲‬و شبکه کوانتومی‬
‫در بخش قبلی‪ ،‬آموختید که چگونه قدرت خود را از‬
‫افکار‪ ،‬رفتارها و تجربیاتی که به آن‌ها اجازه داده‌اید‬
‫شما را محدود کنند‪ ،‬پس بگیرید‪ .‬این محدودیت‌ها و‬
‫تجربه‌ی احساس محدود بودن‪ ،‬بخشی از زندگی را‬
‫‪.‬تعریف می‌کنند که آن را "فاز ‪ "۱‬می‌نامیم‬
‫بیشتر افراد هرگز از فاز ‪ ۱‬خارج نمی‌شوند‪ ،‬زیرا‬
‫اساسًا نمی‌دانند که از ابتدا قدرت خود را واگذار‬
‫‪.‬کرده‌اند‬
‫شما خوش‌شانس هستید که اکنون در حال یادگیری‬
‫این موضوع هستید‪ .‬و اگر همچنان در حال خواندن‬
‫این کتاب هستید‪ ،‬پس به آنچه در فاز ‪ ۲‬برای شما‬
‫‪.‬امکان‌پذیر است‪ ،‬عالقه دارید‬
‫فاز ‪ ۲‬با ادامه‌ی بازیابی قدرتتان تعریف می‌شود‪ ،‬با‬
‫این تفاوت که شروع به تجربه‌ی رویدادهای جدیدی‬
‫‪.‬می‌کنید که قبًال هرگز آن‌ها را تجربه نکرده‌اید‬
‫در فاز ‪ ،۲‬جهان به نظر می‌رسد که به شکلی‬
‫متفاوت عمل می‌کند‪ .‬تجربیات و فرصت‌ها بسیار‬
‫سریع‌تر از آنچه که تاکنون تصور می‌کردید‪ ،‬برای‬
‫‪.‬شما رخ می‌دهند‬
‫شما به این دنیا آمده‌اید تا تجربه کنید‪ .‬شما این‬
‫زندگی را انتخاب کرده‌اید تا طیف وسیعی از‬
‫احتماالتی را که می‌توانید ببینید‪ ،‬لمس کنید‪،‬‬
‫بشنوید‪ ،‬بچشید‪ ،‬بو کنید و از طریق حواس دیگری که‬
‫‪.‬هنوز از آن‌ها آگاه نیستید‪ ،‬درک کنید‬
‫در این بخش از کتاب‪ ،‬شما را با چند مفهوم آشنا‬
‫خواهیم کرد که تفاوت‌های اساسی بین فاز ‪ ۱‬و فاز‬
‫‪ ۲.‬را تعریف می‌کنند‬
‫‪p.51‬‬
‫به یاد داشته باشید—تنها وظیفه‌ی شما این است که‬
‫‪.‬تا حد امکان قدرت خود را پس بگیرید‬
‫!این همان راه ورود به فاز ‪ ۲‬است‬

‫مفهوم ‪ :۱‬زندگی برای شما اتفاق نمی‌افتد‪ ،‬بلکه از‬


‫‪.‬طریق شما رخ می‌دهد—به معنای واقعی کلمه‬
‫یکی از بخش‌های اساسی شبکه‌سازی کوانتومی‪،‬‬
‫تغییر نگرش از این باور که اتفاقات برای شما رخ‬
‫می‌دهند—که به آن «شرطی‌سازی قربانی» یا‬
‫«ذهنیت قربانی» گفته می‌شود—به این باور است‬
‫‪.‬که اتفاقات از طریق شما رخ می‌دهند‬
‫در اینجا چند نمونه از جمالتی آورده شده که نشان‬
‫می‌دهد فرد باور دارد که زندگی برای او اتفاق‬
‫‪:‬می‌افتد‬
‫•‬ ‫من برای این ارتقا سخت کار کردم‪ ،‬پس«‬
‫»!مستحق آن هستم‬
‫•‬ ‫باید پول پس‌انداز کنی‪ ،‬چون ممکن است روزی«‬
‫»‪.‬به آن نیاز داشته باشی‬
‫•‬ ‫اگر بخواهم شغل خوبی داشته باشم‪ ،‬باید به«‬
‫»‪.‬دانشگاه بروم‬
‫•‬ ‫»‪.‬کار سخت همیشه استعداد را شکست می‌دهد«‬
‫ما این سیستم اعتقادی و شیوه‌ی زندگی را فاز ‪۱‬‬
‫‪.‬می‌نامیم‬
‫در فاز ‪ ،۱‬شما زندگی را با این فرض پیش می‌برید‬
‫که از همه‌چیز جدا هستید‪ .‬باور دارید که باید سخت‬
‫کار کنید تا چیزی را که می‌خواهید‪ ،‬به دست آورید‪.‬‬
‫تمرکز روی پول‪ ،‬اخالقیات‪ ،‬سیستم‌ها‪ ،‬پاداش‌ها و‬
‫مجازات‌ها برای رفتارها است‪ .‬پیامدها جدی و‬
‫‪.‬واقعی به نظر می‌رسند‬
‫در شبکه‌سازی فاز ‪ ،۱‬همه‌چیز به کمیت و کیفیت‬
‫‪:‬بستگی دارد‬
‫•‬ ‫چه تعداد افراد باکیفیت را می‌توانید به شبکه‌ی‬
‫خود اضافه کنید؟‬
‫•‬ ‫چطور می‌توانید دیگران را متقاعد کنید که‬
‫ارزشمند هستید؟‬
‫•‬ ‫چگونه می‌توان پول بیشتری به دست آورد؟‬
‫بیشتر مردم زندگی خود را در فاز ‪ ۱‬سپری می‌کنند‪.‬‬
‫اما کسی که قطعًا در فاز ‪ ۱‬زندگی نکرده است‪،‬‬
‫‪.‬مربی آندرا‪ ،‬پیتر بود‬

‫تجربه‌ی پیتر چگونه بود؟‬


‫‪.‬سبک زندگی پیتر به شدت در فاز ‪ ۲‬ریشه داشت‬
‫فاز ‪ ۲‬کامًال بر احساسات و تجربیات شما متمرکز‬
‫است‪ .‬در این فاز‪ ،‬تمام پیامدهای ادراک‌شده برای‬
‫هر رفتار خاص‪ ،‬فقط برای تجربه کردن آن اتفاق‬
‫‪.‬می‌افتند‬
‫‪p.52‬‬
‫‪.‬در فاز ‪ ،۲‬هیچ‌چیز اهمیت ندارد‬
‫همه‌چیز واقعی به نظر می‌رسد‪ ،‬اما در نتیجه‌ی‬
‫زندگی شما هیچ تفاوتی ایجاد نمی‌کند‪ .‬در این فاز‪،‬‬
‫یک حس عمیق و درونی از قدردانی برای زنده بودن‬
‫و داشتن فرصت تجربه‌ی زندگی انسانی وجود دارد‪.‬‬
‫‪.‬و هیچ‌چیز خارج از شما اتفاق نمی‌افتد‬
‫در اینجا چند نمونه از طرز فکر افرادی آورده شده‬
‫‪:‬است که در فاز ‪ ۲‬زندگی می‌کنند‬
‫•‬ ‫اگر کسی ایمیلی حاوی تصاویر نامناسب از شما‬
‫را به محل کارتان بفرستد‪ ،‬متوجه می‌شوید که‬
‫این اتفاق در واقع هیچ معنایی ندارد‪ .‬این فقط‬
‫راهی است که از طریق آن‪ ،‬احساس طبیعی‬
‫‪.‬انسانِی شرمندگی را تجربه می‌کنید‬
‫•‬ ‫اگر ورشکسته باشید‪ ،‬به سادگی از این تجربه‬
‫قدردانی می‌کنید‪ .‬شما با آن مبارزه نمی‌کنید‪،‬‬
‫زیرا می‌دانید که هیچ اقدام فیزیکی‌ای که بتوانید‬
‫برای تغییر آن انجام دهید‪ ،‬وجود ندارد (این‬
‫دقیقًا همان چیزی است که پیتر در دوران‬
‫‪.‬راهنمایی‌اش با کوین آموخت)‬
‫اگر با کسی دعوا کنید‪ ،‬هیچ‌کس را برای این‬
‫•‬

‫درگیری سرزنش نمی‌کنید‪ .‬شما درک می‌کنید که‬


‫این فقط بخشی از تجربه‌ی انسانی است‪،‬‬
‫بنابراین به‌جای کینه‌ورزی‪ ،‬احساس قدردانی‬
‫‪.‬می‌کنید‬
‫به عبارت دیگر‪ ،‬وقتی در فاز ‪ ۲‬زندگی می‌کنید‪،‬‬
‫واقعًا می‌توانید هر کاری که بخواهید انجام دهید‪،‬‬
‫زیرا پیامدها (در صورتی که وجود داشته باشند) تنها‬
‫بخشی از تجربه‌ی کلی هستند و هیچ‌چیز جز‬
‫‪.‬احساسی که دارید‪ ،‬مهم نیست‬
‫اگر در درک مفهوم فاز ‪ ۲‬دچار مشکل هستید‪،‬‬
‫اشکالی ندارد‪ .‬در ادامه بیشتر درباره‌ی آن صحبت‬
‫‪.‬خواهیم کرد‬
‫نکته‌ای که همین حاال می‌خواهم به وضوح بیان کنم‬
‫‪.‬این است که فاز ‪ ۲‬بهتر یا بدتر از فاز ‪ ۱‬نیست‬
‫اگر عالقه‌ای به زندگی در فاز ‪ ۲‬ندارید‪ ،‬نه اشتباه‬
‫می‌کنید و نه دچار نقص هستید‪ .‬این فقط یک روش‬
‫‪.‬جایگزین برای پیمودن مسیر تجربه‌ی انسانی است‬

‫‪ (P2):‬و فاز ‪ (P1) ۲‬تفاوت کلیدی دیگر بین فاز ‪۱‬‬


‫در فاز ‪ ،۱‬راه‌های "درست" و "غلطی" برای انجام‬
‫کارها وجود دارد‪ ،‬و برای انجام کارهای "غلط"‪،‬‬
‫پیامدهایی در نظر گرفته می‌شود‪ .‬این پیامدها از‬
‫طریق سیستم قضاوت‪ ،‬انتظارات و مقایسه‌ها‬
‫اعمال می‌شوند—چیزی که مردم آن را بسیار جدی‬
‫‪.‬می‌گیرند‬
‫‪p.54‬و‪p.53‬‬
‫در فاز ‪ ،۲‬قضاوت‌ها‪ ،‬انتظارات و مقایسه‌ها هیچ‬
‫‪،‬قدرتی ندارند‬
‫‪.‬زیرا هیچ پیامدی برای اعمال آن‌ها وجود ندارد‬
‫شما همچنان ممکن است قضاوت‌ها‪ ،‬انتظارات و‬
‫مقایسه‌هایی را از جانب خود یا دیگران تجربه کنید‪،‬‬
‫اما این‌ها تنها به عنوان بخشی از احساسات و‬
‫‪.‬تجربه‌ی شما وجود دارند و هیچ اهمیت دیگری ندارند‬
‫و فاز )‪ (P1‬یکی دیگر از تفاوت‌های اساسی بین فاز ‪۱‬‬
‫این است که در فاز ‪ ۱‬تأکید زیادی بر منطق و )‪۲ (P2‬‬
‫هوش وجود دارد‪ .‬ذهن‪ ،‬فرمانروای مطلق است و‬
‫‪.‬احساسات بی‌اهمیت محسوب می‌شوند‬
‫اما در فاز ‪ ،۲‬تقریبًا عکس این اتفاق رخ می‌دهد‪.‬‬
‫احساسات شما راهنما و قطب‌نمای اصلی‌تان‬
‫می‌شوند‪ .‬مغز شما به پس‌زمینه می‌رود‪ ،‬زیرا منطق‬
‫فقط زندگی‌تان را پیچیده‌تر می‌کند‪ .‬در نتیجه‪ ،‬شما‬
‫به جای آنکه به منطق تکیه کنید‪ ،‬از دانایی شهودی‬
‫‪.‬خود پیروی می‌کنید‬

‫پس شبکه‌سازی در فاز ‪ ۲‬چگونه است؟‬


‫اینجا جایی است که مفهوم شبکه‌سازی کوانتومی‬
‫‪.‬واقعًا جان می‌گیرد‬
‫قبًال گفتیم که در فاز ‪ ،۲‬هیچ‌چیز خارج از شما اتفاق‬
‫‪.‬نمی‌افتد‬
‫هرچند همه‌چیز به نظر می‌رسد که در بیرون و‬
‫اطراف شما رخ می‌دهد‪ ،‬اما در حقیقت‪ ،‬این تنها‬
‫حواس شما هستند که انرژی و اطالعات را دریافت‬
‫‪.‬و درون مغز شما پردازش می‌کنند‬
‫اگر تمام حواس خود را قطع کنید‪ ،‬تمام دنیای بیرون‬
‫برای شما از بین می‌رود‪ ،‬زیرا دیگر قادر نخواهید‬
‫بود اطالعاتی را که تجربه‌ی خارجی شما را‬
‫‪.‬می‌سازند‪ ،‬درک کنید‬
‫با این حال‪ ،‬همچنان می‌توانید چیزهایی را درون‬
‫‪.‬ذهن و تخیلتان تجربه کنید‬
‫همان‌طور که پیتر به آندرا گفت‪ ،‬درخت تنها یک‬
‫درخت است‪ ،‬زیرا شخص دیگری به شما گفته که آن‬
‫‪.‬را درخت بنامید‬
‫آنچه که شما به عنوان یک "درخت" می‌بینید و لمس‬
‫می‌کنید‪ ،‬در واقع درون ذهن شما وجود دارد‪ ،‬زیرا‬
‫مغز شما اطالعات انرژیایی را پردازش کرده و آن را‬
‫‪.‬به بیرون پروژه می‌کند‬

‫این موضوع چه ارتباطی با شبکه‌سازی دارد؟‬


‫همه‌ی افرادی که شما در "بیرون" مالقات می‌کنید‪،‬‬
‫‪.‬ابتدا درون خودتان خلق شده‌اند‬
‫این افراد انعکاسی از شما هستند‪ ،‬همان‌طور که‬
‫‪.‬شما نیز انعکاسی از آن‌ها هستید‬
‫هر کسی که در مسیرتان قرار می‌گیرد‪ ،‬دقیقًا همان‬
‫کسی است که باید مالقات می‌کردید‪ ،‬زیرا آن‌ها‬
‫‪.‬بخشی از تجربه‌ی شما هستند‬
‫بنابراین‪ ،‬در فاز ‪ ۲‬نیازی به "یافتن" افراد "مناسب"‬
‫نیست‪ ،‬چون تجربه‌ی شما همیشه به همان شکلی که‬
‫‪.‬باید‪ ،‬در حال شکل‌گیری است‬

‫مفهوم ‪ :۲‬مقایسه‌ها‪ ،‬انتظارات و قضاوت‌ها تنها‬


‫چیزهایی هستند که شما را از تجربه‌ی آنچه‬
‫‪.‬می‌خواهید‪ ،‬بازمی‌دارند‬
‫در فاز ‪ ،۲‬آیا باورهای محدودکننده شما را متوقف‬
‫‪.‬می‌کنند؟ نه‬
‫‪.‬آیا شرایط بیرونی مانع شما می‌شوند؟ نه‬
‫آیا برای رسیدن به خواسته‌هایتان باید تغییر کنید؟‬
‫‪.‬باز هم نه‬
‫مقایسه‌ها‪ ،‬انتظارات و قضاوت‌ها چسبی هستند که‬
‫شما را در جای خود گیرانداخته‌اند‪ .‬هیچ‌چیز دیگری‬
‫شما را محدود نمی‌کند‪ .‬این‌ها همان چیزهایی هستند‬
‫که شما را تاکنون عقب نگه داشته‌اند و از همان‬
‫لحظه‌ای که برای اولین بار با آن‌ها مواجه شدید‪،‬‬
‫‪.‬مانع شما شده‌اند‬
‫مشکل اینجاست که آن‌قدر این الگوها در جامعه‬
‫عادی شده‌اند که حتی متوجه نمی‌شوید که این‌ها‬
‫‪.‬ریشه‌ی اصلی مشکالت شما هستند‬
‫‪:‬اجازه دهید این مسئله را برایتان روشن‌تر کنم‬

‫‪.‬بیایید با مقایسه شروع کنیم‬


‫وقتی دو چیز را مقایسه می‌کنید‪ ،‬یکی از آن‌ها را‬
‫باالتر از دیگری قرار می‌دهید‪ ،‬و آن یکی که در‬
‫جایگاه پایین‌تر قرار گرفته‪ ،‬به منبعی از احساس‬
‫شرم یا مقاومت تبدیل می‌شود‪ ،‬به‌ویژه زمانی که‬
‫‪.‬قضاوت و انتظارات نیز با آن همراه شوند‬
‫‪:‬یک مثال ساده‬
‫‪:‬تصور کنید دو خودرو روبه‌روی شما قرار دارند‬
‫•‬ ‫یک هوندا سیویک قدیمی مدل ‪ ۱۹۸۹‬که زنگ زده‬
‫‪.‬است‬
‫•‬ ‫‪.‬یک رنج‌روور صفر کیلومتر و لوکس‬
‫اگر پول مسئله‌ای نبود‪ ،‬کدام را انتخاب می‌کردید؟‬
‫بیشتر افراد منطقی رنج‌روور را انتخاب می‌کنند‪.‬‬
‫چرا؟‬
‫•‬ ‫‪.‬چون جدیدتر است‬
‫•‬ ‫‪.‬زنگ‌زده نیست‬
‫•‬ ‫‪.‬ظاهر بهتری دارد‬
‫•‬ ‫‪.‬عمر بیشتری خواهد داشت‬
‫شاید فکر کنید‪" :‬کامًال منطقی است که خودروی‬
‫"‪.‬جدیدتر را انتخاب کنم‬
‫‪.‬این همان منطق فاز ‪ ۱‬است‬
‫در واقع‪ ،‬این که شما کدام خودرو را انتخاب‬
‫‪.‬می‌کنید‪ ،‬مهم نیست‬
‫آنچه مهم است‪ ،‬آگاهی از تأثیر مقایسه در‬
‫زندگی‌تان است‪ ،‬مخصوصًا زمانی که این مقایسه‌ها‬
‫‪.‬به سایر جنبه‌های زندگی شما نفوذ می‌کنند‬
‫‪ p.56‬و‪p.55‬‬
‫مقایسه‪ :‬سدی که شما را از رشد بازمی‌دارد‬
‫مقایسه‪ ،‬یعنی اختصاص دادن برچسب‌های مختلف به‬
‫چیزها و ایجاد سلسله‌مراتبی دلخواه از خوب و بد‪،‬‬
‫‪.‬بهتر و بدتر‪ ،‬مهم و غیرمهم‬
‫اما این کار چگونه شما را محدود می‌کند؟‬
‫بیایید به روش‌هایی فکر کنیم که مقایسه را در مورد‬
‫‪.‬خودتان و دیگران به کار می‌برید‬
‫تصور کنید با یک میلیونر مالقات می‌کنید که پول‬
‫‪.‬خود را صرف کاالهای مادی می‌کند‬
‫ممکن است خود را با او مقایسه کنید و تصور کنید‬
‫که اگر شما چنین پولی داشتید‪ ،‬آن را صرف امور‬
‫خیریه می‌کردید‪ ،‬بنابراین به خودتان برچسب "بهتر"‬
‫‪.‬می‌زنید‬
‫از سوی دیگر‪ ،‬ممکن است در حضور آن میلیونر‬
‫‪.‬احساس ضعف یا حقارت کنید‬
‫این بار هم در حال مقایسه هستید‪ ،‬اما این بار به‬
‫‪.‬خودتان برچسب "بدتر" می‌زنید‬
‫این نوع مقایسه باعث می‌شود شما خود را از‬
‫دیگران جدا ببینید‪ ،‬و همین جدایی‪ ،‬مانعی برای رشد‬
‫‪.‬و تجربه‌های جدید می‌شود‬
‫وقتی خود را "بهتر" یا "بدتر" از دیگران می‌بینید‪،‬‬
‫ناخودآگاه تجربه‌هایی را ایجاد می‌کنید که این باور را‬
‫‪.‬تقویت و جدایی را حفظ می‌کند‬
‫مغز شما به‌طور ناخودآگاه فرصت‌ها و افراد خاصی‬
‫را از دیدتان پنهان می‌کند و باعث می‌شود بر‬
‫‪.‬چیزهای دیگری تمرکز کنید‬
‫برای مثال‪ ،‬ممکن است باورهای محدودکننده‌ای‬
‫‪:‬درباره‌ی پول در ذهن‌تان ایجاد شود‪ ،‬مانند‬
‫من به اندازه‌ی کافی باهوش نیستم که ثروتمند"‬
‫"‪.‬شوم‬
‫سپس چه اتفاقی می‌افتد؟ مقایسه عمیق‌تر‬
‫‪.‬می‌شود‬
‫•‬ ‫فقط افراد "نابغه" و ثروتمند را می‌بینید و خود‬
‫‪.‬را در برابر آن‌ها حقیر احساس می‌کنید‬
‫•‬ ‫افرادی را که بدون هوش سطح باال ثروتمند‬
‫‪.‬شده‌اند‪ ،‬نادیده می‌گیرید‬
‫•‬ ‫در شبکه‌سازی‪ ،‬برای ارتباط با افراد ثروتمند‬
‫دچار مشکل می‌شوید‪ ،‬زیرا آن‌ها را فقط از‬
‫‪.‬منظر "نبوغ"‪ ،‬پول و موفقیت می‌بینید‬
‫•‬ ‫در عوض‪ ،‬فقط با افرادی ارتباط برقرار می‌کنید‬
‫که سطح درآمدی متوسط یا پایین دارند‪ ،‬چون‬
‫‪.‬ارتباط با آن‌ها برایتان راحت‌تر است‬
‫‪...‬و این چرخه همچنان ادامه می‌یابد‬
‫کلمه‌ی "ثروتمند" خودش یک مقایسه ایجاد می‌کند‪،‬‬
‫زیرا یک برچسب و یک موقعیت اجتماعی است که‬
‫نسبت به وضعیت شما "بهتر" یا "بدتر" تلقی‬
‫‪.‬می‌شود‬
‫وقتی خود را با "ثروتمندان" مقایسه می‌کنید‪ ،‬یک‬
‫شکاف عمیق در ذهن‌تان شکل می‌گیرد‪ ،‬و این‬
‫‪.‬شکاف می‌تواند نسل‌ها ادامه پیدا کند‬
‫نکته‌ی جالب اینجاست که در تمام سال‌های تجربه‌ی‬
‫ما در شبکه‌سازی‪ ،‬هیچ‌کس را که واقعًا از نظر مالی‬
‫موفق باشد‪ ،‬ندیده‌ایم که خودش را "ثروتمند" خطاب‬
‫‪.‬کند‬
‫این واژه اغلب توسط افرادی استفاده می‌شود که‬
‫می‌خواهند وانمود کنند از نظر مالی موفق‌اند‪ ،‬اما‬
‫‪.‬در واقع این‌گونه نیستند‬

‫‪:‬سؤاالتی برای تأمل‬


‫•‬ ‫چه افرادی را در زندگی‌تان با خود مقایسه‬
‫می‌کنید؟‬
‫•‬ ‫وقتی خود را با آن‌ها مقایسه می‌کنید‪ ،‬چه‬
‫احساسی پیدا می‌کنید؟‬
‫با خودتان صادق باشید‪ ،‬زیرا پاسخ‌های شما در‬
‫‪.‬ادامه‌ی این کتاب بسیار مهم خواهند بود‬
‫انتظارات‪ :‬مفهومی که تنها در فاز ‪ ۱‬وجود دارد‬
‫انتظارات فقط در فاز ‪ ۱‬معنا دارند و در فاز ‪ ۲‬اصًال‬
‫‪.‬وجود ندارند‬
‫‪:‬بیایید تجربه‌ی انتظارات را در فاز ‪ ۱‬بررسی کنیم‬
‫تصور کنید دوست‌تان به شما می‌گوید "بیایید‬
‫"‪.‬همدیگر را ببینیم‬
‫شما هیجان‌زده می‌شوید و منتظر این مالقات‬
‫‪.‬می‌مانید‬
‫‪:‬اما وقتی زمان مالقات می‌رسد‪ ،‬دوست‌تان می‌گوید‬
‫متأسفم‪ ،‬نمی‌توانم بیایم‪ .‬بیا یک روز دیگر هماهنگ"‬
‫"‪.‬کنیم‬
‫اگر انتظار داشتید که او را ببینید‪ ،‬اما این انتظار‬
‫برآورده نشد‪ ،‬چه احساسی پیدا می‌کنید؟‬
‫حاال تصور کنید همان دوست به شما می‌گوید‪:‬‬
‫"‪".‬ساعت ‪ ۶‬می‌آیم خانه‌ات‬
‫‪.‬و وقتی ساعت ‪ ۶‬می‌شود‪ ،‬او دم در خانه‌ی شماست‬
‫این بار چه احساسی دارید؟‬
‫اکثر افراد‪ ،‬وقتی انتظارات‌شان برآورده می‌شود‪،‬‬
‫‪.‬احساس خوشحالی و رضایت می‌کنند‬
‫و اگر انتظارات‌شان برآورده نشود‪ ،‬احساس ناامیدی‬
‫‪.‬و ناراحتی خواهند داشت‬
‫‪p.57‬‬
‫‪:‬در این سناریوها‪ ،‬دو نکته‌ی مشترک وجود دارد‬
‫•‬ ‫‪.‬انتظارات وجود دارند‬
‫•‬ ‫احساسات شما وابسته به شرایط بیرونی‬
‫‪.‬هستند‬
‫چرا انتظارات محدودکننده هستند؟‬
‫‪:‬انتظارات به دو شکل شما را محدود می‌کنند‬
‫اگر یک تجربه مطابق انتظارات شما نباشد‪،‬‬
‫‪1.‬‬

‫ممکن است مانع از آن شود که تجربه را‬


‫همان‌طور که واقعًا هست‪ ،‬بپذیرید و از آن لذت‬
‫‪.‬ببرید‬
‫‪2.‬‬ ‫انتظارات همیشه منجر به ایجاد انتظارات بیشتر‬
‫‪.‬و بیشتر می‌شوند‬
‫‪:‬مثًال به مثال قبلی برگردیم‬
‫دوست‌تان به شما می‌گوید که می‌خواهد با شما‬
‫‪.‬مالقات کند و روز و ساعتی را مشخص می‌کند‬
‫‪.‬شما انتظار دارید که این دیدار اتفاق بیفتد‬
‫در گذشته‪ ،‬وقتی با این دوست مالقات داشتید‪،‬‬
‫تجربه‌ی خوبی داشتید‪ ،‬بنابراین انتظار دارید که‬
‫‪.‬همیشه از وقت‌گذرانی با او لذت ببرید‬
‫‪:‬حاال شما دو انتظار دارید‬
‫•‬ ‫‪.‬این‌که مالقات حتمًا انجام شود‬
‫•‬ ‫‪.‬این‌که تجربه‌ی خوبی داشته باشید‬
‫اما وقتی دوست‌تان قرار را لغو می‌کند‪ ،‬انتظارات‬
‫‪.‬شما برآورده نمی‌شود و احساس ناامیدی می‌کنید‬
‫اگر این اتفاق چندین بار تکرار شود‪ ،‬شما کم‌کم‬
‫انتظار خواهید داشت که دوست‌تان همیشه شما را‬
‫‪.‬ناامید کند‬
‫حاال چه اتفاقی می‌افتد؟‬
‫•‬ ‫ممکن است انتظار داشته باشید که افراد دیگر‬
‫‪.‬هم برنامه‌هایشان را با شما لغو کنند‬
‫•‬‫ممکن است خودتان را بی‌ارزش یا‬
‫دوست‌نداشتنی ببینید‪ ،‬یا دوستان‌تان را‬
‫‪.‬بی‌مالحظه و بی‌مسئولیت قضاوت کنید‬
‫ممکن است به این نتیجه برسید که دوستی‌ها‬
‫•‬

‫ارزش تالش و تحمل ناامیدی را ندارند‪ ،‬بنابراین‬


‫نسبت به ایجاد ارتباطات جدید مقاومت نشان‬
‫‪.‬دهید‬
‫این چرخه‌ی انتظارات ادامه پیدا می‌کند تا جایی که‬
‫تمام زندگی شما به مجموعه‌ای از اتفاقاتی تبدیل‬
‫می‌شود که دائمًا همان احساسات را در شما‬
‫‪.‬برمی‌انگیزند‬
‫در نهایت‪ ،‬شما به این نتیجه می‌رسید که زندگی‬
‫‪.‬چیزی جز ناامیدی نیست‬

‫ریشه‌ی انتظارات کجاست؟‬


‫بیشتر انتظارات ما از زندگی و روابط‪ ،‬در دوران‬
‫کودکی شکل می‌گیرند و بر اساس شیوه‌ای که‬
‫والدین یا سرپرستان‌مان با ما رفتار کرده‌اند‪ ،‬ساخته‬
‫‪.‬می‌شوند‬

‫چگونه می‌توان از چرخه‌ی انتظارات خارج شد؟‬


‫‪.‬اولین گام‪ ،‬آگاهی از انتظارات‌تان است‬
‫‪:‬تا به حال از خودتان پرسیده‌اید‬
‫"چرا این اتفاق مدام برای من می‌افتد؟"‬
‫این سؤال نشان‌دهنده‌ی انتظاراتی است که شاید از‬
‫آن‌ها آگاه نباشید‪ ،‬زیرا این سؤال به این معناست که‬
‫‪.‬انتظار دارید چیز دیگری برای شما رخ دهد‬
‫‪p.58‬‬
‫و اگر فکر می‌کنید که باید اتفاق دیگری برای شما‬
‫‪.‬بیفتد‪ ،‬این همان انتظار است‬
‫وقتی این سؤال را می‌پرسید‪ ،‬ذهن شما شروع به‬
‫جستجوی پاسخ‌هایی می‌کند که اغلب به شکل‬
‫‪:‬فرضیات و قضاوت‌ها ظاهر می‌شوند‪ ،‬مانند‬
‫•‬ ‫دوستانم حتمًا فکر می‌کنند من آزاردهنده"‬
‫"‪.‬هستم‬
‫•‬ ‫"‪.‬من الیق خوشبختی نیستم"‬
‫•‬ ‫"‪.‬به اندازه‌ی کافی خوب نیستم"‬
‫‪.‬این قضاوت‌ها منجر به انتظارات بیشتری می‌شوند‬
‫آیا می‌توانید واقعًا خوشحالی را تجربه کنید‪ ،‬اگر‬
‫همیشه انتظار دارید که ناراحت باشید؟‬
‫فکر می‌کنید چه اتفاقی برای افرادی می‌افتد که "به‬
‫اندازه‌ی کافی خوب نیستند"؟‬
‫شاید حاال متوجه شوید که چقدر انتظارات مختلفی‬
‫‪.‬را درون خود نگه داشته‌اید‬

‫چگونه می‌توانید همه‌ی این انتظارات را رها کنید؟‬


‫‪.‬از دیدگاه فاز ‪ ،۱‬این کار غیرممکن است‬
‫انتظارات آن‌قدر در جامعه و ذهن شما ریشه‬
‫دوانده‌اند که رها کردن آن‌ها می‌تواند یک عمر طول‬
‫‪.‬بکشد‬
‫این فرایند بسیار طاقت‌فرسا است و افراد کمی‬
‫‪.‬انرژی یا صبر کافی برای آن دارند‬
‫اما نکته‌ی جالب در مورد فاز ‪ ۱‬این است که‬
‫انتظارات شما همیشه برآورده می‌شوند‪ ،‬حتی اگر‬
‫به نظر برسد که اتفاقی خارج از پیش‌بینی شما رخ‬
‫‪.‬داده است‬
‫مفهوم "باورهای آگاهانه" در مقابل "باورهای‬
‫‪.‬ناخودآگاه" مربوط به فاز ‪ ۱‬است‬
‫‪:‬یک مثال‬
‫تصور کنید دوستی دارید که همیشه قابل‌اعتماد‬
‫است‪ .‬او همیشه انتظارات شما را برآورده کرده‬
‫‪.‬است‬
‫اما اگر یک روز این دوست‪ ،‬شما را ناامید کند و به‬
‫قولش عمل نکند‪ ،‬چه اتفاقی می‌افتد؟‬
‫!انتظار شما همچنان برآورده شده است‬
‫چرا؟‬
‫چون "ناخودآگاه" ممکن است همیشه این باور‬
‫(انتظار) را داشته باشید که "چیزهای خوب دوام‬
‫"‪.‬نمی‌آورند‬
‫چیزهای خوب دوام نمی‌آورند" یک باور"‬
‫‪.‬شرطی‌شده‌ی عمیق در فاز ‪ ۱‬است‬
‫فاز ‪ ۱‬چگونه زندگی را تعریف می‌کند؟‬
‫یکی از نشانه‌های اصلی زندگی در فاز ‪ ۱‬این است‬
‫که باور داشته باشید زندگی برای شما اتفاق‬
‫‪.‬می‌افتد‪ ،‬نه از طریق شما‬
‫در فاز ‪ ،۱‬همیشه باید "منتظر غیرمنتظره‌ها" باشید‪،‬‬
‫چون فکر می‌کنید زندگی و احساسات شما وابسته‬
‫‪.‬به رویدادهای بیرونی است و کنترلی بر آن‌ها ندارید‬
‫‪ p.60‬و‪p.59‬‬
‫از سوی دیگر‪ ،‬در فاز ‪ ،۲‬انتظارات هیچ قدرتی‬
‫‪.‬ندارند‬
‫آن‌ها هیچ نقشی بازی نمی‌کنند‪ ،‬جز تجربه‌ای که‬
‫‪.‬ایجاد می‌کنند‬
‫‪.‬داشتن انتظارات" یک تجربه است"‬
‫‪.‬نداشتن انتظارات" نیز یک تجربه است"‬
‫‪.‬و هیچ‌کدام بهتر یا بدتر از دیگری نیستند‬
‫‪.‬در فاز ‪ ،۲‬تجربه‌ها همیشه در حال رخ دادن هستند‬
‫انتظارات اهمیتی ندارند‪ ،‬زیرا تأثیری بر تجربه‌ی‬
‫‪.‬بعدی شما ندارند‬
‫به عبارت دیگر‪ ،‬در فاز ‪ ،۲‬شما نمی‌توانید خود را‬
‫ناخواسته محدود کنید یا آگاهانه گسترش دهید‪ ،‬زیرا‬
‫نیازی به بررسی و برنامه‌ریزی مجدد باورهای‬
‫‪.‬ناخودآگاه ندارید‪ .‬شما از قید و بند رها می‌شوید‬
‫‪.‬حاال بیایید درباره‌ی "قضاوت" صحبت کنیم‬
‫رابرت شاینفلد‪ ،‬نویسنده‌ی کتاب رهایی از بازی پول‬
‫(و اولین کسی که از مفاهیم "فاز ‪ "۱‬و "فاز ‪"۲‬‬
‫‪:‬برای توصیف این تجربیات استفاده کرد) می‌گوید‬
‫قضاوت همان چسبی است که محدودیت‌های"‬
‫"‪.‬شما را سر جای خود نگه می‌دارد‬
‫قضاوت همان چیزی است که انتظارات و مقایسه‌ها‬
‫‪.‬را در ذهن شما تثبیت می‌کند‬
‫چرا قضاوت مثل چسب عمل می‌کند؟‬
‫زیرا قضاوت یکی از پنهان‌ترین و نیرومندترین‬
‫‪.‬محدودیت‌هاست‬
‫کل تمدن ما بر اساس مقیاس‌های قضاوت بنا شده‬
‫‪:‬است‬
‫‪.‬خوب و بد‪ ،‬اخالقی و غیراخالقی‪ ،‬درست و غلط‬
‫در فاز ‪ ،۱‬این مفاهیم واقعی به نظر می‌رسند و‬
‫‪.‬همراه با پیامدهای خاص خود هستند‬
‫اما در فاز ‪ ،۲‬این‌ها فقط محدودیت‌هایی برای‬
‫‪.‬تجربه‌ی شما هستند‬

‫آیا می‌توان قضاوت را کامًال کنار گذاشت؟‬


‫‪.‬تقریبًا غیرممکن است‬
‫اگر بخواهید کامًال از قضاوت رها شوید‪ ،‬باید بخش‬
‫‪،‬بزرگی از واژگان خود را حذف کنید‬
‫زیرا بسیاری از کلمات توصیفی برای ایجاد‬
‫‪.‬سلسله‌مراتب و مقایسه‌ها استفاده می‌شوند‬
‫اما آنچه مهم است‪ ،‬آگاهی از لحظه‌هایی است که در‬
‫‪.‬حال قضاوت کردن هستید‬

‫یک مثال درباره‌ی قضاوت‬


‫تصور کنید یک کیف پر از ‪ ۵۰۰۰‬دالر پول نقد پیدا‬
‫‪.‬کرده‌اید‬
‫‪:‬حاال دو گزینه دارید‬
‫‪.‬پول را برای خود بردارید ‪۱.‬‬
‫پول را به صاحبش برگردانید (یا اصًال آن را ‪2.‬‬
‫‪.‬همان‌جا رها کنید)‬
‫اما در این وضعیت‪ ،‬قضاوت چندین بار وارد بازی‬
‫‪:‬می‌شود‬
‫•‬ ‫‪:‬قضاوت درباره‌ی گزینه‌های خود‬
‫‪:‬شاید با خودتان بگویید‬
‫بهتر است این پول را برای خودم بردارم‪ .‬من "‬
‫"‪.‬آن را پیدا کردم‪ ،‬پس مال من است‬
‫در این صورت‪ ،‬پول را مهم‌تر از اخالقیات یا‬
‫‪.‬امنیت خود قضاوت کرده‌اید‬
‫•‬ ‫‪:‬قضاوت درباره‌ی خطرات‬
‫‪:‬شاید بگویید‬
‫نه‪ ،‬این ایده‌ی خوبی نیست‪ .‬ممکن است این "‬
‫پول مربوط به کارهای خالف باشد و دردسر‬
‫"‪.‬درست کند‬
‫در این صورت‪ ،‬امنیت و آرامش خود را مهم‌تر از‬
‫‪.‬پول قضاوت کرده‌اید‬
‫نکته‌ی جالب این است که باورها و انتظارات شما‬
‫‪.‬تعیین می‌کنند که کدام انتخاب را انجام دهید‬
‫‪:‬اما اینجا یک موضوع دیگر هم وجود دارد‬
‫•‬ ‫‪.‬شما پول را باارزش‌تر از کیف قضاوت کردید‬
‫اما اگر آن کیف‪ ،‬یک مدل خاص و کمیاب از‬
‫برندهای لوکس باشد و ‪ ۲۰,۰۰۰‬دالر ارزش‬
‫داشته باشد‪ ،‬چطور؟‬
‫در این صورت‪ ،‬شما باور داشتید که کیف‬
‫بی‌ارزش است و فقط پول اهمیت دارد‪،‬‬
‫درحالی‌که ممکن است کیف حتی ارزشمندتر از‬
‫!پول داخل آن باشد‬

‫قضاوت در کل جامعه دیده می‌شود‬


‫همین قضاوت درباره‌ی ارزش‪ ،‬در همه جای جامعه‬
‫‪:‬وجود دارد‬
‫•‬ ‫تبعیض طبقاتی‬
‫•‬ ‫تبعیض جنسیتی‬
‫•‬ ‫نژادپرستی‬
‫‪.‬همه‌ی این‌ها بر اساس قضاوت شکل گرفته‌اند‬

‫قضاوت و اخالقیات‬
‫به یاد دارید که قضاوت مثل چسب عمل می‌کند؟‬
‫اخالقیات نیز یکی دیگر از مفاهیمی است که کامًال‬
‫‪.‬بر پایه‌ی قضاوت ساخته شده است‬
‫‪:‬به این مثال فکر کنید‬
‫•‬ ‫یک کشیش به‌عنوان فردی "خوب و پاک" دیده‬
‫‪.‬می‌شود‬
‫•‬ ‫یک مجرم به‌عنوان فردی "بد و ناپاک" شناخته‬
‫‪.‬می‌شود‬
‫اما اگر کشیش در واقع کارهای بسیار "بدتری" از‬
‫آن مجرم انجام داده باشد‪ ،‬چه؟‬
‫اینکه کشیش را "انسان خوبی" بدانیم‪ ،‬یک انتظار‬
‫‪.‬است‬
‫مقایسه‌ی بین کشیش و مجرم‪ ،‬نمونه‌ای از قضاوتی‬
‫است که تبعیض بین گروه‌های مختلف مردم را ایجاد‬
‫‪.‬و حفظ می‌کند‬
‫‪p.61‬‬
‫ممکن است از خود بپرسید‪" :‬این چطور من را‬
‫"محدود می‌کند؟‬
‫اگر یک هیپی را به‌عنوان فردی تنبل و بی‌ارزش‬
‫‪،‬قضاوت کنید‬
‫‪،‬احتماًال هیچ‌وقت با هیپی‌ها دوستی نخواهید کرد‬
‫و در نتیجه‪ ،‬فرصت تجربه‌ی مجموعه‌ای از اتفاقات‬
‫‪.‬منحصربه‌فرد را از دست می‌دهید‬
‫هرچه بیشتر قضاوت کنید‪ ،‬بیشتر خود را از تجربه‌ی‬
‫کامل زندگی انسانی جدا می‌کنید‬
‫و این باعث می‌شود دامنه‌ی تجربیات شما محدودتر‬
‫‪.‬و محدودتر شود‬
‫با هر گروه از مردم یا هر چیز دیگری که قضاوت‬
‫می‌کنید‪ ،‬این محدودیت بیشتر می‌شود‬
‫و طیف احساساتی که تجربه می‌کنید کوچک‌تر و‬
‫‪،‬کوچک‌تر خواهد شد‬
‫تا جایی که در چرخه‌ی تکرار روزهای یکسان و‬
‫‪.‬احساسات ناخوشایند گیر می‌افتید‬

‫‪...‬فکر کنید‬
‫چه کسی را می‌شناسید که تمام عمرش را به همین‬
‫شکل گذرانده است؟‬
‫•‬ ‫همان شغل را داشته‬
‫•‬ ‫همان میزان درآمد را کسب کرده‬
‫•‬ ‫در همان خانه زندگی کرده‬
‫•‬ ‫و همان شخصیت را حفظ کرده است‬

‫راه حل چیست؟‬
‫پادزهر این وضعیت (اگر به دنبال راه‌حلی هستید)‪،‬‬
‫‪".‬گسترش" است‬
‫و "گسترش"‪ ،‬همان هدف اصلی زندگی در فاز ‪۲‬‬
‫‪.‬است‬

‫!قضاوت همیشه آشکار و مستقیم نیست‬


‫قضاوت همیشه به شکل نفرت یا طرد یک گروه از‬
‫‪.‬افراد ظاهر نمی‌شود‬
‫‪:‬به این مثال فکر کنید‬
‫•‬ ‫اگر در یک آپارتمان کوچک در یک محله‌ی سطح‬
‫‪،‬پایین زندگی می‌کنید‬
‫ممکن است تصور کنید که یک آپارتمان بزرگ‌تر‬
‫‪.‬در محله‌ای بهتر‪" ،‬گزینه‌ی بهتری" خواهد بود‬
‫•‬ ‫از آنجایی که آپارتمان فعلی خود را "بدتر" از‬
‫‪،‬یک آپارتمان دیگر قضاوت می‌کنید‬
‫به احتمال زیاد زمانی برای قدردانی از خانه‌ی‬
‫‪.‬کنونی خود صرف نمی‌کنید‬

‫‪:‬اما از دیدگاه فاز ‪۲‬‬


‫•‬ ‫‪.‬هیچ آپارتمان "بهتر" یا "بدتری" وجود ندارد‬
‫•‬ ‫فقط "چیزهایی که از آن‌ها قدردانی می‌کنید" و‬
‫‪".‬چیزهایی که قدردان آن‌ها نیستید" وجود دارند‬
‫و اگر نتوانید از یک تجربه قدردانی کنید‪ ،‬چگونه‬
‫می‌خواهید از تجربه‌ای دیگر قدردانی کنید؟‬

‫این همان درسی بود که "پیتر" از "کوین" یاد گرفت‬


‫و به او کمک کرد تا تجربه‌ی خود را به سرعت تغییر‬
‫‪.‬دهد‬
‫‪p.62‬‬
‫در اینجا چند سوال وجود دارد که می‌توانید از خود‬
‫بپرسید تا از محدودیت‌های قضاوت در زندگی‌تان‬
‫‪:‬آگاه شوید‬
‫•‬ ‫اخیرًا چه چیزی را درباره‌ی خود و تجربیاتتان‬
‫قضاوت کرده‌اید؟‬
‫•‬ ‫به‌طور مداوم‪ ،‬چه چیزهایی را درباره‌ی دیگران‬
‫و تجربیات آن‌ها قضاوت می‌کنید؟‬
‫•‬ ‫این قضاوت‌ها چگونه شما را محدود یا متوقف‬
‫می‌کنند؟‬

‫مفهوم سوم‪ :‬برای انجام یک عمل‪ ،‬نیازی به درک‬


‫‪.‬کامل آن ندارید‬
‫یکی از بزرگ‌ترین منابع محدودیت برای افراد در فاز‬
‫‪ ،۱.‬مفهوم "استراتژی و برنامه‌ریزی" است‬
‫اگر بخواهید کاری انجام دهید یا به چیزی برسید‪،‬‬
‫‪:‬معموًال فکر می‌کنید که باید‬
‫•‬ ‫‪،‬کامًال بفهمید چه کار می‌کنید‬
‫•‬ ‫‪،‬و بدانید چطور آن را انجام دهید‬
‫•‬ ‫‪.‬تا شانس موفقیت خود را افزایش دهید‬
‫پس‪ ،‬چه می‌کنید؟‬
‫•‬ ‫‪.‬با دوستان و کارشناسان مشورت می‌کنید‬
‫•‬ ‫‪.‬در کالس‌ها شرکت می‌کنید‬
‫•‬ ‫‪.‬کتاب می‌خوانید‬
‫•‬ ‫‪.‬در اینترنت جستجو می‌کنید‬
‫در شبکه‌های اجتماعی دنبال سرنخ‌ها و نکاتی‬
‫•‬

‫می‌گردید که نشان دهد چه کاری درست یا غلط‬


‫‪.‬است‬
‫ما به این فرآیند "آماده شدن برای آماده شدن" یا‬
‫‪".‬نگاه کردن قبل از پریدن" می‌گوییم‬
‫اما این چطور شما را محدود می‌کند؟‬
‫•‬ ‫به تمام کارهایی فکر کنید که انجام نمی‌دهید‪،‬‬
‫فقط به این دلیل که فکر می‌کنید "نمی‌دانید‬
‫"‪.‬چطور باید انجامشان دهید‬
‫به تمام زمانی فکر کنید که صرف یادگیری‪،‬‬
‫•‬

‫تردید‪ ،‬برنامه‌ریزی و اجرای چیزی کرده‌اید‪ ،‬فقط‬


‫‪.‬برای اینکه در نهایت شکست بخورید‬
‫•‬ ‫به تمام چیزهایی فکر کنید که فکر می‌کنید "قبل‬
‫از برداشتن قدم بزرگ بعدی" باید در جای خود‬
‫قرار بگیرند—و به این فکر کنید که چقدر طول‬
‫‪.‬می‌کشد تا این اتفاق بیفتد (اگر اصًال بیفتد!)‬
‫حتی به داستان‌هایی که درباره‌ی "مهارت‬
‫•‬

‫داشتن یا نداشتن در برنامه‌ریزی و استراتژی"‬


‫‪.‬به خود می‌گویید‪ ،‬فکر کنید‬
‫‪p.63‬‬
‫مردم تمام عمر خود را صرف بررسی‪ ،‬بررسی‬
‫مجدد‪ ،‬سه‌بار چک کردن‪ ،‬محاسبه دوباره و سپس باز‬
‫هم بررسی می‌کنند‪ ،‬و در نهایت یک روز متوجه‬
‫می‌شوند که توانایی «پریدن» را تقریبًا از دست‬
‫‪.‬داده‌اند‬
‫نگاه کردن قبل از پریدن" ممکن است یک تصمیم"‬
‫هوشمندانه و آگاهانه به نظر برسد‪ ،‬اما در واقع‪ ،‬این‬
‫‪.‬رفتار از ترس ریشه می‌گیرد‬
‫در فاز ‪ ،۱‬شما تالش می‌کنید که تا حد ممکن‬
‫تجربه‌های خود را کنترل کنید‪ .‬این کار کامًال منطقی‬
‫به نظر می‌رسد‪ ،‬چون اگر باور داشته باشید که‬
‫زندگی اتفاقاتی است که برای شما رخ می‌دهد‪،‬‬
‫هرچقدر که بتوانید آن را کنترل کنید‪ ،‬احساس امنیت‬
‫‪.‬بیشتری خواهید داشت‬
‫اما از دیدگاه فاز ‪ ،۲‬اگر زندگی صرفًا درباره‌ی تجربه‬
‫کردن باشد‪ ،‬پس هر اقدامی که انجام دهید‪ ،‬منجر به‬
‫یک تجربه خواهد شد و به این ترتیب‪ ،‬همیشه به‬
‫هدف خود می‌رسید‪ .‬بنابراین‪ ،‬کنترل کردن دیگر‬
‫‪.‬اهمیتی ندارد‬
‫عالوه بر این‪ ،‬هیچ دلیلی وجود ندارد که نشان دهد‬
‫تجربه‌ای که از یک اقدام ناآگاهانه حاصل می‌شود‪،‬‬
‫حتمًا بد یا نامطلوب خواهد بود‪ .‬در واقع‪ ،‬ممکن‬
‫است بهترین نتیجه‌ی ممکن را به دست آورید‪ ،‬چون‬
‫‪.‬هیچ انتظاری برای خراب کردن آن نداشته‌اید‬

‫کلید فاز ‪ :۲‬تصمیم‌گیری بر اساس شهود‪ ،‬نه منطق‬


‫یکی از عناصر کلیدی فاز ‪ ۲‬این است که تا حد ممکن‬
‫تصمیمات خود را بر اساس شهود بگیرید‪ ،‬نه ذهن‬
‫‪.‬منطقی‬
‫شهود در بسیاری از نشریات تجاری به‌عنوان "راز‬
‫میلیاردرها"‪" ،‬مدیرعامل درونی"‪ ،‬یا "رئیس درونی"‬
‫توصیف شده است‪ .‬افراد موفق بسیاری‪ ،‬شهودشان‬
‫‪.‬را عامل اصلی ثروت و شهرت خود می‌دانند‬
‫اما چرا بیشتر مردم از شهود خود استفاده‬
‫نمی‌کنند؟‬
‫‪:‬دالیل زیادی وجود دارد‬
‫‪1.‬‬‫بین یک تصمیم منطقی و یک تصمیم شهودی‪،‬‬
‫بیشتر مردم گزینه‌ی منطقی را انتخاب می‌کنند‪،‬‬
‫‪.‬چون می‌توانند آن را توضیح دهند‬
‫بسیاری از مردم نمی‌دانند که همیشه به شهود‬
‫‪2.‬‬

‫خود دسترسی دارند‪ .‬آن‌ها فکر می‌کنند که‬


‫شهود چیزی است که به‌ندرت و به‌طور ناگهانی‬
‫‪.‬ظاهر می‌شود و خیلی زود از بین می‌رود‬
‫در دنیای پرشتاب امروز‪ ،‬هیچ‌کس وقت ندارد که‬
‫منتظر چیزی بماند که ممکن است بیاید یا نیاید‪،‬‬
‫بنابراین در اغلب مواقع‪ ،‬ذهن منطقی برنده‬
‫‪.‬می‌شود‬
‫‪p.64‬‬
‫برگردیم به موضوع توانایی توضیح یک تصمیم‬
‫منطقی؛ یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی یک پیام یا‬
‫تصمیم شهودی این است که معموًال تا زمانی که آن‬
‫‪.‬را اجرا نکنید‪ ،‬منطقی به نظر نمی‌رسد‬
‫در فاز ‪ ،۲‬اقدام بر اساس شهود باعث می‌شود که‬
‫‪.‬تجربه‌ها بسیار سریع‌تر از فاز ‪ ۱‬رخ دهند‬
‫از آنجایی که اقدامات شهودی اغلب منطق سنتی را‬
‫نقض می‌کنند‪ ،‬زمان می‌برد تا آن‌قدر به شهود خود‬
‫‪.‬اعتماد کنید که دیگر آن را زیر سؤال نبرید‬
‫و وقتی دیگر آن را زیر سؤال نبرید و فقط کاری را‬
‫انجام دهید که در لحظه به آن الهام شده‌اید‪ ،‬در فاز‬
‫‪ ،۲‬هیچ محدودیتی برای آنچه می‌تواند برای شما رخ‬
‫‪.‬دهد‪ ،‬وجود ندارد‬
‫اگر پیتر هنوز زنده بود‪ ،‬به شما می‌گفت که در هر‬
‫لحظه از هر روز‪ ،‬از شهود خود پیروی می‌کرد‪ .‬او‬
‫همچنین می‌گفت که شهودش‪ ،‬و نه "ذهن تجاری" یا‬
‫"شانس"‪ ،‬عامل اصلی ساختن سبک زندگی‬
‫‪.‬خارق‌العاده‌اش بود‬
‫در این لحظه‪ ،‬شهود شما از شما چه می‌خواهد؟‬
‫‪p.65,p.66‬‬
‫بخش چهارم‬
‫توهم جدایی‬
‫در فاز ‪ ،۱‬یک توهم بسیار قدرتمند وجود دارد که‬
‫همه‌ی افراد‪ ،‬از جمله شما‪ ،‬در طول زندگی خود آن‬
‫‪.‬را تجربه می‌کنند‬
‫این توهم بر تمام جنبه‌های زندگی شما تأثیر‬
‫می‌گذارد و بزرگ‌ترین عاملی است که محدودیت‌های‬
‫‪.‬شما را ادامه‌دار می‌کند‬
‫وقتی صحبت از شبکه‌سازی و تعامالت بین فردی‬
‫می‌شود‪ ،‬هرگونه تعارض یا چالش‪ ،‬کامًال ناشی از‬
‫‪.‬این توهم است‬
‫‪.‬این توهم‪ ،‬توهم جدایی است‬
‫ممکن است قبًال برخی یا تمام جمالت زیر را شنیده‬
‫باشید‪ .‬در دنیای شبکه‌سازی‪ ،‬این عبارات بسیار رایج‬
‫‪:‬هستند‬
‫•‬ ‫‪.‬برای ارزشمند بودن‪ ،‬باید مهارت داشته باشید‬
‫•‬ ‫‪.‬پیدا کردن افراد مناسب سخت است‬
‫•‬ ‫تمرکز بر دیگران به شما کمک می‌کند تا به‬
‫‪.‬اهداف خود برسید‬
‫•‬ ‫برای ایجاد ارتباط و جلب اعتماد دیگران‪ ،‬باید‬
‫‪.‬دقیقًا بدانید چه بگویید‬
‫•‬ ‫برای اینکه دیگران شما را دوست داشته باشند‪،‬‬
‫‪.‬باید آن‌ها را تحت تأثیر قرار دهید‬
‫•‬ ‫بدون رشد شخصی زیاد‪ ،‬نمی‌توانید موفق شوید‬
‫‪.‬یا به اندازه‌ی کافی خوب نخواهید بود‬
‫•‬ ‫‪.‬دیگران با شما تفاوت دارند‬
‫•‬ ‫‪.‬باید دقیقًا بدانید چه می‌خواهید‬
‫•‬ ‫‪.‬باید برای همه چیز برنامه‌ریزی کنید‬
‫•‬ ‫‪.‬برای رسیدن به نتیجه‪ ،‬باید اهدافی تعیین کنید‬
‫•‬ ‫باید سختی‌ها را تحمل کنید و کارهایی را که‬
‫‪.‬دوست ندارید انجام دهید‬
‫•‬ ‫برای رسیدن به چیزی که می‌خواهید‪ ،‬باید سخت‬
‫‪.‬کار کنید‬
‫•‬ ‫باید شایستگی خود را ثابت کنید تا لیاقت‬
‫‪.‬موفقیت را داشته باشید‬
‫•‬ ‫‪.‬هیچ‌چیز رایگان به دست نمی‌آید‬
‫•‬ ‫برای ثروتمند شدن‪ ،‬باید از یک خانواده‌ی‬
‫‪.‬ثروتمند بیایید‬
‫•‬ ‫‪.‬قبل از اقدام‪ ،‬باید یک برنامه داشته باشید‬
‫•‬ ‫‪.‬حرکت منطقی‪ ،‬همیشه بهترین حرکت است‬
‫•‬ ‫برای رسیدن به خواسته‌هایتان‪ ،‬باید تالش کنید و‬
‫‪.‬کار کنید‬
‫•‬ ‫‪.‬شما اراده‌ی آزاد دارید‬
‫•‬ ‫‪.‬تعارض با دیگران تقصیر شما نیست‬
‫•‬ ‫‪.‬شبکه‌سازی فقط درباره‌ی کسب‌وکار است‬
‫•‬ ‫‪.‬زندگی شما باید پر از تالش و مسئولیت باشد‬
‫•‬ ‫‪.‬برخی چیزها بهتر از بقیه هستند‬
‫•‬ ‫شبکه‌سازی به زمان زیادی نیاز دارد تا به‌درستی‬
‫‪.‬انجام شود‬
‫•‬ ‫همیشه یک روش درست و یک روش غلط برای‬
‫‪.‬انجام کارها وجود دارد‬
‫•‬ ‫‪.‬مهم است که "چرایی" خود را بدانید‬
‫•‬ ‫برای جذب آنچه می‌خواهید‪ ،‬باید همیشه مثبت‬
‫‪.‬باشید‬

‫‪:‬حاال بیایید نگاهی به یکی از این باورها بیندازیم‬


‫تمرکز بر دیگران به شما کمک می‌کند تا به اهداف"‬
‫"‪.‬خود برسید‬
‫در نگاه اول‪ ،‬این جمله یک باور کامًال منطقی به‬
‫نظر می‌رسد‪ .‬و در فاز ‪ ،۱‬این باور کامًال درست به‬
‫‪.‬نظر می‌رسد‬
‫این جمله این باور را ایجاد می‌کند که وقتی برای‬
‫دیگران ارزش ایجاد کنید‪ ،‬در ازای آن چیزی دریافت‬
‫‪.‬خواهید کرد‬
‫‪P67,p68‬‬
‫چندین راه وجود دارد که این ایده شما را محدود‬
‫‪.‬می‌کند‬
‫برای مثال‪ ،‬اگر باور داشته باشید که چیزی ارزشمند‬
‫برای ارائه ندارید‪ ،‬پس در نتیجه چیزی هم دریافت‬
‫‪.‬نخواهید کرد‬
‫توهم جدایی دقیقًا در اینجا وارد عمل می‌شود‪ ،‬زیرا‬
‫شما خود را جدا از ارزش می‌بینید‪ ،‬در حالی که‬
‫ارزش همیشه درون شما وجود داشته و ذاتی‬
‫‪.‬شماست‬

‫چگونه این باور شما را محدود می‌کند؟‬


‫دومین راهی که این ایده شما را محدود می‌کند‪ ،‬در‬
‫‪:‬خوِد جمله نهفته است‬
‫تمرکز بر دیگران به شما کمک می‌کند تا به اهداف"‬
‫"‪.‬خود برسید‬
‫چیزی که در فاز ‪ ۲‬جالب است‪ ،‬این است که همه‬
‫چیز به‌طور کامل و بی‌نقص پیش می‌رود‪ ،‬گویی که‬
‫‪.‬نوعی جادو در پس‌زمینه در حال رخ دادن است‬
‫‪.‬البته از نظر علمی هم واقعًا چنین است‬
‫اگرچه علم مکانیک کوانتوم و آگاهی‪ ،‬آن را "جادو"‬
‫‪.‬نمی‌نامند‪ ،‬اما یک نظم خاص در این روند وجود دارد‬

‫چه چیزی مانع از این نظم در زندگی شما می‌شود؟‬


‫‪.‬تمرکز روی دیگران به‌جای تمرکز روی خودتان‬
‫‪.‬نیازهای دیگران‪ ،‬متعلق به خودشان است‬
‫در فاز ‪ ،۲‬اگر قرار باشد شما نقشی در برآورده‬
‫کردن نیازهای کسی داشته باشید‪ ،‬این کار هرگز به‬
‫ضرر شما نخواهد بود و نقش شما کامًال واضح‬
‫‪.‬خواهد بود‬
‫در فاز ‪ ،۱‬یکی از جنبه‌های شبکه‌سازی سنتی این‬
‫است که دائمًا به دنبال راهی برای ارزشمند بودن و‬
‫‪.‬کمک به دیگران باشید‬
‫این فرآیند تقریبًا همیشه گیج‌کننده و مبهم است‪،‬‬
‫‪.‬هم برای شما و هم برای طرف مقابل‬
‫اما در فاز ‪ ،۲‬اگر قرار باشد شما به کسی کمک کنید‬
‫یا کسی به شما کمک کند‪ ،‬این موضوع کامًال واضح و‬
‫‪.‬شفاف خواهد بود‬

‫مفهوم "تعیین مرزها" در فاز ‪ ۲‬چیست؟‬


‫نکته‌ی جالب این است که در فاز ‪" ،۲‬تعیین مرزها"‬
‫‪.‬یک تجربه است‪ ،‬نه یک ضرورت‬
‫ممکن است اصًال نیازی به تعیین مرزها احساس‬
‫‪.‬نکنید‬

‫‪:‬حاال به یکی دیگر از باورهای رایج نگاه کنیم‬


‫برای به دست آوردن چیزی که می‌خواهید‪ ،‬باید"‬
‫"‪.‬سخت کار کنید‬
‫در فاز ‪ ،۱‬این باور بسیار رایج است که "اگر‬
‫سخت‌کوش باشید‪ ،‬شایسته‌ی افتخار و احترام‬
‫"‪.‬هستید‬
‫معموًال افرادی که "سخت کار می‌کنند"‪ ،‬به عنوان‬
‫‪".‬افراد خوب" در جامعه شناخته می‌شوند‬
‫‪:‬اما همین باور‪ ،‬سه‌گانه‌ی محدودیت را ایجاد می‌کند‬
‫‪.‬قضاوت‪ ،‬مقایسه و انتظارات‬
‫چرا این باور شما را محدود می‌کند؟‬
‫اگر باور داشته باشید که باید سخت کار کنید تا‬
‫‪"،‬چیزی را "به دست آورید" یا "لیاقتش را پیدا کنید‬
‫پس در واقع‪ ،‬خود را از آنچه می‌خواهید تجربه کنید‪،‬‬
‫‪.‬جدا می‌بینید‬
‫این فاصله‌ای بین شما و خواسته‌هایتان ایجاد‬
‫‪.‬می‌کند‬
‫‪:‬بیایید چند سوال مطرح کنیم‬
‫•‬ ‫چقدر "کار سخت" کافی است؟‬
‫•‬ ‫اصًال "کار سخت" یعنی چه؟‬
‫•‬ ‫آیا "کار سخت" به معنای صرف زمان بیشتر‬
‫است یا تالش بیشتر؟‬
‫•‬ ‫آیا "کار سخت" یعنی انجام کارهایی که دوست‬
‫ندارید؟‬
‫•‬ ‫آیا داشتن مدارک بیشتر‪ ،‬به معنای "کار‬
‫سخت‌تر" است؟‬
‫هر چه قوانین بیشتری برای خود و تجربیاتتان‬
‫‪.‬تعریف کنید‪ ،‬توهم جدایی را بیشتر تقویت می‌کنید‬
‫‪:‬حاال به یک باور رایج دیگر نگاه کنیم‬
‫برای ثروتمند شدن‪ ،‬باید از یک خانواده‌ی ثروتمند"‬
‫"‪.‬بیایید‬
‫تنها افرادی این جمله را باور دارند که فکر می‌کنند‬
‫‪.‬در حال حاضر ثروتمند و فراوان نیستند‬
‫چگونه این باور‪ ،‬توهم جدایی را تقویت می‌کند؟‬
‫اگر خود را فردی "بدون ثروت" یا "متعلق به یک‬
‫خانواده‌ی فقیر" ببینید‪ ،‬در واقع خود را از تجربه‌ی‬
‫‪.‬ثروتمند شدن جدا می‌کنید‬
‫‪:‬پیتر یک بار به آندرا گفت‬
‫تمام پولی که ممکن بود بخواهم‪ ،‬از قبل مال من"‬
‫"‪.‬بود‬
‫‪.‬اما آندرا فورًا این جمله را رد کرد‬
‫‪.‬این حرف اصًال منطقی نیست!" آندرا اعتراض کرد"‬
‫در آن زمان‪ ،‬آندرا فقط ‪ ۵۰۰۰‬دالر در حسابش‬
‫‪.‬داشت‬
‫‪:‬او به پیتر گفت‬
‫پیتر‪ ،‬اگر قرار باشد مدت زیادی زندگی کنم‪ ،‬خیلی"‬
‫"!بیشتر از ‪ ۵۰۰۰‬دالر الزم دارم‬
‫‪p.69‬‬
‫پیتر به عقب تکیه داد و گفت‪" :‬تو بیش از حد روی‬
‫اعداد تمرکز کرده‌ای‪ .‬این اعداد بی‌معنی هستند‪.‬‬
‫چون باور نداری که از قبل ثروتمند هستی‪ ،‬همین‬
‫"‪.‬باور در تجربه‌ات بازتاب پیدا می‌کند‬
‫آندرا‪ ،‬خودش را از فراوانی مالی جدا کرده بود و‬
‫‪.‬همین جدایی را نیز در زندگی‌اش تجربه می‌کرد‬
‫چگونه رابطه‌ی علت و معلول توهم جدایی را تقویت‬
‫می‌کند؟‬
‫‪:‬مفهوم علت و معلول به این صورت عمل می‌کند‬
‫اتفاق خواهد ‪ Y‬را انجام دهم‪ ،‬آنگاه ‪ X‬اگر من"‬
‫"‪.‬افتاد‬
‫‪:‬یا‬
‫"‪.‬را به دست خواهم آورد ‪، Y‬را انجام دهم ‪ X‬اگر من"‬
‫این باور آن‌قدر در ما قوی است که‪ ،‬هر زمان که‬
‫چیزی مطابق میل ما پیش نرود (یا حتی وقتی که‬
‫پیش برود)‪ ،‬همیشه سعی می‌کنیم برای آن دلیل‬
‫‪.‬بیاوریم‬

‫‪:‬یک مثال از علت و معلول‬


‫من به صورت آن مرد مشت زدم و او هم در جواب"‬
‫"‪.‬مرا زد‬
‫•‬ ‫‪.‬علت‪ :‬مشت زدن به آن شخص‬
‫•‬ ‫‪.‬معلول‪ :‬دریافت ضربه‌ی متقابل‬
‫‪ A‬به عبارت دیگر‪ ،‬باور عمومی این است که اگر فرد‬
‫نمی‌زد‪ ،‬ضربه‌ای هم دریافت ‪ B‬ابتدا ضربه‌ای به فرد‬
‫‪.‬نمی‌کرد‬
‫اما‪ ،‬آیا امکان دارد این دو رویداد کامًال مستقل از‬
‫هم باشند؟‬
‫تنها ‪ B‬از نظر منطقی‪ ،‬ممکن است فکر کنید که فرد‬
‫به این دلیل ضربه زد که ابتدا مورد حمله قرار‬
‫‪.‬گرفت‬
‫اما شما هیچ راهی برای دانستن این ندارید که آیا‬
‫‪.‬را داشته یا نه ‪ A‬از قبل قصد حمله به فرد ‪ B‬فرد‬

‫پس علت و معلول چه نقشی دارد؟‬


‫مفهوم علت و معلول به ما کمک می‌کند تا‬
‫شکاف‌های درکمان را پر کنیم و تجربیاتمان را‬
‫‪.‬تفسیر کنیم‬
‫در فاز ‪ ،۱‬احساسات شما به عنوان یکی از‬
‫"معلول‌هایی" در نظر گرفته می‌شوند که توسط یک‬
‫‪".‬علت" خاص ایجاد شده‌اند‬
‫‪.‬این نتیجه‌گیری کامًال منطقی است‬
‫اما در فاز ‪ ۲‬و در شبکه‌سازی کوانتومی‪ ،‬شما یاد‬
‫می‌گیرید که ابتدا خود را در "وضعیت احساسی‬
‫مطلوب" قرار دهید‪ ،‬بدون اینکه منتظر وقوع یک‬
‫‪.‬علت بیرونی باشید‬
‫یعنی احساس کنید که همین حاال در حال تجربه‌ی آن‬
‫نتیجه‌ای هستید که می‌خواهید‪ ،‬قبل از اینکه علتش‬
‫‪.‬حتی اتفاق بیفتد‬
‫‪p.70‬‬
‫بنابراین‪ ،‬در فاز ‪ ،۲‬احساسات شما (که به‌عنوان‬
‫معلول در نظر گرفته می‌شوند)‪ ،‬در واقع پیش از‬
‫علت رخ می‌دهند‪ ،‬و علت هرگز قابل پیش‌بینی‬
‫‪.‬نیست‬
‫اگر به لیست جمله‌های رایجی که توهم جدایی را‬
‫تقویت می‌کنند برگردید‪ ،‬متوجه خواهید شد که اکثر‬
‫(اگر نگوییم همه‌ی) آن‌ها بر اساس رابطه‌ی علت و‬
‫‪.‬معلول ساخته شده‌اند‬
‫به عبارت دیگر‪ ،‬ایده‌ی علت و معلول و توهم جدایی‬
‫‪.‬کامًال به هم وابسته‌اند‬

‫چرا؟‬
‫‌‪:‬چون ایده‌ی علت و معلول به ما می‌گوید که‬
‫•‬ ‫‪.‬معلول نمی‌تواند علت باشد‬
‫•‬ ‫‪.‬علت نمی‌تواند معلول باشد‬
‫این یعنی بین هر رویداد و تجربه‌ای‪ ،‬یک جدایی ایجاد‬
‫‪.‬می‌شود‬

‫‪:‬یک مثال ساده‬


‫‌تان به هم •‬
‫اگر با کسی آشنا شوید و رابطه‬
‫بخورد‪ ،‬هیچ علت واقعی و مشخصی برای این‬
‫‪.‬اتفاق وجود ندارد‬
‫•‬‫اگر با کسی آشنا شوید و رابطه‌ی موفقی‬
‫‪.‬بسازید‪ ،‬باز هم علت واقعی‌ای در کار نیست‬
‫در هر دو حالت‪ ،‬این فقط یک تجربه است‪ ،‬مثل هر‬
‫‪.‬تجربه‌ی دیگری‬
‫اما در فاز ‪ ،۱‬ذهن منطقی شما سعی می‌کند برای‬
‫‪.‬هر اتفاق‪ ،‬یک علت بیاورد‬
‫درحالی‌که این فقط یک توجیه ذهنی است تا‬
‫‪.‬شکاف‌های درک شما را پر کند‬
‫اما در فاز ‪ ،۲‬شما پیش از شروع یا پایان یک رابطه‪،‬‬
‫احساساتی را تجربه می‌کنید‪ ،‬و همین احساسات‬
‫نقش کاتالیزور (عامل شتاب‌دهنده) را در تجربه‌ی‬
‫‪.‬شما ایفا می‌کنند‬
‫چگونه وارد فاز ‪ ۲‬شویم؟‬
‫اگر می‌خواهید زندگی خود را وارد فاز ‪ ۲‬کنید‪ ،‬باید‬
‫‪.‬قدرت خود را از ایده‌ی "جدایی" پس بگیرید‬
‫‪.‬شما از هیچ‌کس و هیچ‌چیز جدا نیستید ✅‬
‫شما از همان چیزی ساخته شده‌اید که تمام جهان ✅‬
‫‪.‬از آن ساخته شده است‬
‫در بخش بعدی‪ ،‬با پیامدهای شگفت‌انگیز این حقیقت‬
‫🚀 !آشنا خواهید شد‬

‫‪P71,p72‬‬

‫بخش پنجم‪ :‬مکانیسم‌های شبکه‌سازی کوانتومی‬


‫در بخش‌های قبلی این کتاب‪ ،‬در مورد فلسفه فاز ‪۱‬‬
‫و فاز ‪ ۲‬صحبت کردیم‪ .‬اما شبکه‌سازی کوانتومی‬
‫دقیقًا چیست و چگونه کار می‌کند؟‬
‫ما این تعریف را برای شبکه‌سازی کوانتومی‬
‫پیشنهاد می‌کنیم (هم برای این کتاب و هم برای‬
‫‪:‬زندگی شما‪ ،‬اگر با آن هم‌راستا هستید)‬
‫شبکه‌سازی کوانتومی‪ :‬هنر ارتباط برقرار کردن با ✅‬
‫‪.‬نسخه‌ی گسترش‌یافته‌ی خودتان‬

‫!یک چالش ذهنی در راه است‬


‫قبل از اینکه جلوتر برویم‪ ،‬الزم است چند نکته را در‬
‫‪:‬نظر بگیریم‬
‫اگر تا این لحظه در برابر برخی مفاهیم این کتاب ❗‬
‫مقاومت نکرده‌اید‪ ،‬احتماًال از اینجا به بعد احساس‬
‫‪.‬مقاومت خواهید کرد‬
‫چون ایده‌های این بخش‪ ،‬باورهای شما را به چالش ❗‬
‫‪.‬خواهند کشید‬
‫اندرا هم زمانی که این مفاهیم را از پیتر یاد گرفت‪،‬‬
‫احساس چالش کرد—و حاال‪ ،‬این مفاهیم به شما‬
‫‪.‬ارائه می‌شوند‬

‫یک مثال از داستان اندرا و پیتر‬


‫شاید آن بخش از داستان اندرا را به یاد بیاورید که‬
‫‪:‬پیتر به او گفت‬
‫من به این دلیل در پارک بودم‪ ،‬چون تو می‌خواستی«‬
‫»‪.‬که آنجا باشم‬
‫‪.‬طبیعتًا‪ ،‬این جمله برای اندرا بسیار گیج‌کننده بود‬
‫پیتر بارها و بارها جمالت مشابهی می‌گفت‪ .‬و هر‬
‫‪:‬بار‪ ،‬اندرا می‌پرسید‬
‫•‬ ‫»چرا این حرف را به من زدی؟«‬
‫•‬ ‫»چرا این کار را انجام دادی؟«‬
‫‪:‬و پاسخ پیتر همیشه یک چیز بود‬
‫چون تو می‌خواستی که من این کار را بکنم‪ .‬اگر« 🌀‬
‫»‪.‬نمی‌خواستی‪ ،‬این اتفاق نمی‌افتاد‬
‫در ابتدا‪ ،‬اندرا فکر می‌کرد که پیتر دارد با او شوخی‬
‫‪:‬می‌کند‬
‫•‬ ‫هیچ راهی وجود ندارد که من بدانم تو قرار«‬
‫»!است این کار را بکنی‬
‫•‬ ‫هیچ راهی وجود ندارد که من خواسته باشم تو«‬
‫»!این کار را انجام بدهی‬

‫چرا پذیرش این مفهوم سخت است؟‬


‫این ایده می‌تواند بسیار دشوار باشد‪ ،‬به‌ویژه اگر 🔹‬
‫‪.‬باور داشته باشید که یک "قربانی" هستید‬
‫‪:‬اما شاید این توضیح بتواند به شما کمک کند 🔹‬

‫آیا تا به حال این جمله را شنیده‌اید؟‬


‫»‪.‬همه چیز از خودت شروع می‌شود«‬
‫در فاز ‪ ،۱‬این جمله تأثیر زیادی ندارد‪ .‬مردم آن را ✅‬
‫می‌پذیرند‪ ،‬اما عمیقًا درک نمی‌کنند‪ .‬معموًال به‌عنوان‬
‫یک جمله‌ی انگیزشی سطحی به کار می‌رود تا به‬
‫»‪.‬مردم یادآوری کند که «اقداماتشان مهم هستند‬
‫اما در فاز ‪ ،۲‬این جمله هیچ ربطی به اقدامات شما ✅‬
‫ندارد! بلکه می‌گوید که شما منشأ کل تجربه‌ی‬
‫‪.‬خودتان هستید‬

‫دو جمله‪ ،‬دو دیدگاه مختلف‬


‫همه چیز از تو شروع می‌شود‪( ».‬مورد قبول« 👈‬
‫جامعه است)‬
‫من این کار را کردم چون تو می‌خواستی‪👈 «».‬‬
‫(به‌عنوان مقصر دانستن قربانی تلقی می‌شود)‬
‫اما چرا این تفاوت وجود دارد؟‬
‫‪:‬در فاز ‪✅ ۱‬‬
‫•‬ ‫باور عمومی این است که شما کنترل چندانی‬
‫‪.‬روی محیط خود ندارید‬
‫•‬ ‫‪.‬شما همیشه یک قربانی شرایط هستید‬
‫•‬ ‫اگر کسی به شما بگوید «چیزی که برایت اتفاق‬
‫افتاد‪ ،‬به این دلیل بود که خودت می‌خواستی»‪،‬‬
‫‪.‬آن را توهین‌آمیز و ناعادالنه می‌دانید‬
‫‪:‬اما نکته جالب اینجاست 🔹‬
‫حتی وقتی یک اتفاق خوب در فاز ‪ ۱‬برای شما‬
‫می‌افتد‪ ،‬معموًال به‌عنوان «شانس» یا «اتفاقی» در‬
‫!نظر گرفته می‌شود‬
‫یعنی نه تنها اتفاق‌های بد‪ ،‬بلکه حتی اتفاق‌های‬
‫‪.‬خوب هم خارج از کنترل شما تلقی می‌شوند‬
‫‪:‬در فاز ‪✅ ۲‬‬
‫•‬ ‫شما مسئولیت کامل زندگی خود را به عهده‬
‫‪.‬می‌گیرید‬
‫•‬ ‫شما دیگر خود را قربانی اتفاقات بیرونی‬
‫‪.‬نمی‌دانید‬

‫نکته‌ی کلیدی برای ورود به فاز ‪۲‬‬


‫شما نمی‌توانید خودتان را مجبور کنید که ❌‬
‫‪.‬مسئولیت کل زندگی‌تان را بپذیرید‬
‫اما می‌توانید آرام‌آرام ذهن خود را به روی این ✅‬
‫ایده باز کنید و ببینید که چگونه تجربیات شما تغییر‬
‫‪.‬می‌کنند‬
‫‪P73‬‬
‫این چیزی است که به‌تدریج اتفاق می‌افتد‪،‬‬
‫همان‌طور که عمیق‌تر و عمیق‌تر وارد فاز ‪۲‬‬
‫‪.‬می‌شوید‬
‫فاز ‪ ۲‬به هیچ عنوان درباره‌ی مجبور کردن چیزی به ✅‬
‫‪.‬وقوع نیست‬
‫در مقابل فاز ‪ ،۱‬جایی که شما باید سخت کار کنید و‬
‫جهان اطراف خود را به‌صورت فیزیکی کنترل کنید تا‬
‫‪،‬زنده بمانید‬
‫فاز ‪ ۲‬کامًال درباره‌ی قدردانی از تجربیاتی است که‬
‫‪.‬بدون زحمت برای شما رخ می‌دهند‬

‫داستان پیتر و اندرا‬


‫پیتر به اندرا گفت که «تو خودت خواستی که من این‬
‫»‪.‬کارها را بکنم و این حرف‌ها را بزنم‬
‫حتی زمانی که پیتر او را با یک لقب نژادپرستانه‬
‫!خطاب کرد‬
‫اندرا ساعت‌ها ذهنش را درگیر کرد تا بفهمد چطور‬
‫‪.‬ممکن است این حرف حقیقت داشته باشد‬
‫سال‌ها طول کشید‪ ،‬اما سرانجام اندرا حقیقتی را‬
‫‪.‬کشف کرد که حرف‌های پیتر را تأیید می‌کرد‬

‫سه نقش که افراد در زندگی شما بازی می‌کنند‬


‫افراد در زندگی ما یکی از این سه نقش را ایفا 📌‬
‫‪:‬می‌کنند‬
‫بازتاب چیزی که از قبل در مورد خودت احساس ⃣️‪1‬‬
‫‪.‬می‌کنی‬
‫‪.‬حمایت از تو در مسیر رشد و پیشرفت ⃣️‪2‬‬
‫ایجاد یک اتفاق یا تغییر که تو را در مسیر ⃣️‪3‬‬
‫‪.‬مشخصی هدایت کند‬

‫نقش پیتر از نگاه فاز ‪ ۱‬و فاز ‪۲‬‬


‫اگر به وضعیت اندرا و پیتر از دیدگاه فاز ‪ ۱‬نگاه 👈‬
‫‪،‬کنیم‬
‫پیتر کدام‌یک از این سه نقش را ایفا می‌کرد؟‬
‫او در حال بازتاب دادن چیزی بود که اندرا از قبل ✅‬
‫‪.‬درباره‌ی خودش احساس می‌کرد‬
‫‪.‬در آن زمان‪ ،‬اندرا کامًال از این موضوع بی‌خبر بود‬
‫اما از دیدگاه فاز ‪ ۲‬چطور؟ 👈‬
‫!جواب همان است ✅‬
‫‪.‬پیتر همان نقش را داشت‬
‫‪:‬تفاوت اصلی اینجاست 📌‬
‫•‬ ‫در فاز ‪ ،۱‬اندرا فکر می‌کرد که پیتر مستقل از‬
‫‪.‬او رفتار می‌کند‬
‫•‬ ‫اما در فاز ‪ ،۲‬اندرا خودش کل این سناریو را‬
‫‪.‬خلق کرده بود‬

‫چگونه اندرا این موقعیت را خلق کرد؟‬


‫اندرا به این عادت کرده بود که پیرمردهای ✅‬
‫سفیدپوست‪ ،‬مانند پیتر‪ ،‬همیشه به این شکل با او‬
‫‪.‬رفتار کنند‬
‫‪p.74‬‬
‫در دوران جوانی‪ ،‬اندرا بارها و بارها با نژادپرستی‬
‫روبه‌رو شد‪ .‬او انتظار داشت که پیرمردهای‬
‫‪.‬سفیدپوست نژادپرست باشند‬
‫اگرچه برخی استثناها را دیده بود‪ ،‬اما این باور‬
‫‪.‬همچنان درون او بسیار قوی بود‬
‫وقتی اندرا با پیتر مالقات کرد‪ ،‬پیتر دقیقًا 📌‬
‫همان‌طور رفتار کرد که اندرا از پیرمردهای‬
‫‪.‬سفیدپوست انتظار داشت‬
‫چرا؟ ✅‬
‫چون اندرا قبًال بارها با نژادپرستی مواجه شده بود‪،‬‬
‫‪.‬پس انتظار نژادپرستی داشت‬
‫‪:‬همان‌طور که قبًال در این کتاب گفتیم‬
‫‪.‬در فاز ‪ ،۱‬انتظارات شما همیشه برآورده می‌شوند 🔹‬

‫آیا اندرا کاری کرد که پیتر این‌گونه رفتار کند؟‬


‫‪:‬شاید فکر کنید که‬
‫‪.‬اندرا به نحوی باعث شد پیتر این‌گونه رفتار کند ⃣️‪1‬‬
‫‪.‬یا پیتر واقعًا یک نژادپرست متعصب بود ⃣️‪2‬‬
‫!اما حقیقت این نیست ❌‬
‫این فقط تجلی فیزیکِی یک زنجیره‌ی اتفاقات بود 📌‬
‫‪.‬که مدت‌ها قبل از مالقات اندرا و پیتر آغاز شده بود‬
‫این «آگاهی کیهانی» بود که از پشت‌صحنه‪ ،‬این ✅‬
‫‪.‬تجربه را سازماندهی می‌کرد‬
‫اندرا و پیتر فقط در حال بازی کردن نقش‌های 📌‬
‫‪.‬خود بودند‬

‫اما چرا این اتفاق افتاد؟‬


‫ما نمی‌توانیم توضیح دهیم که چرا آگاهی جهانی‪،‬‬
‫‪.‬این تعامل خاص بین پیتر و اندرا را خلق کرد‬
‫‪.‬در واقع‪" ،‬چرا" مهم نیست‬
‫دقت کنید که آیا احساس می‌کنید نیاز به قضاوت ️⚠‬
‫این موقعیت دارید؟‬
‫آنچه مهم است این است که اندرا تصمیم گرفت‬
‫‪.‬واکنش احساسی نشان ندهد‬
‫‪.‬او انتخاب کرد که قدرت خود را به پیتر ندهد ✅‬
‫و در نهایت‪ ،‬پیتر به اندرا درس‌هایی را آموخت که 🔹‬
‫‪.‬زندگی‌اش را کامًال تغییر دادند‬

‫چگونه می‌توانید این مفهوم را در زندگی خود به کار‬


‫بگیرید؟‬
‫آیا تا به حال با کسی مالقات کرده‌اید که احساس 📌‬
‫کنید "قرار بوده" او را ببینید؟‬
‫‪.‬بیشتر مردم این تجربه را داشته‌اند‬
‫‪:‬حتی برخی از افراد به ما گفته‌اند‬
‫»‪.‬احساس می‌کنم قرار بوده تو را مالقات کنم« ✅‬
‫‪p.75‬‬
‫اگر تا به حال چنین تجربه‌ای داشته‌اید‪ ،‬این آگاهی ✅‬
‫کیهانی بوده که در پشت‌صحنه‪ ،‬بدون اطالع یا دخالت‬
‫‪.‬شما‪ ،‬همه‌چیز را تنظیم کرده است‬
‫شما فقط نقش خود را بازی کرده‌اید و آن تجربه 📌‬
‫‪.‬را از سر گذرانده‌اید‬

‫چگونه آگاهی کیهانی‪ ،‬زندگی شما را شکل می‌دهد؟‬


‫هر جنبه از تجربه‌ی فیزیکی شما‪ ،‬حتی کوچک‌ترین 📌‬
‫‪.‬جزئیات‪ ،‬توسط آگاهی خلق شده است‬
‫ارتباط شما با آگاهی‪ ،‬اساس "شبکه‌سازی‬
‫‪.‬کوانتومی" است‬
‫ما همه از طریق "شبکه‌ی نامرئی" آگاهی به ✅‬
‫‪.‬یکدیگر متصل هستیم‬
‫در پس‌زمینه‪ ،‬آگاهی نقش یک واسطه‌ی قدرتمند 🔹‬
‫را بازی می‌کند و شما را با افرادی مرتبط می‌سازد‬
‫که قرار است در مسیر زندگی خود با آن‌ها تعامل‬
‫‪.‬داشته باشید‬

‫فاز ‪ :۲‬سرنوشت خود را زندگی کنید‪ ،‬نه اینکه‬


‫!به‌دنبال آن بدوید‬
‫در فاز ‪ ،۲‬هیچ کاری نمی‌توانید انجام دهید تا از 📌‬
‫تجربه کردن چیزهایی که باید تجربه کنید‪ ،‬جلوگیری‬
‫‪.‬کنید‬
‫افرادی که با آن‌ها مالقات می‌کنید‪ ،‬نقش مهمی ✅‬
‫‪.‬در این تجربه‌ها دارند‬
‫هرچه بیشتر به "شبکه‌ی نامرئی" متصل شوید‪🔹 ،‬‬
‫این تجربه‌ها سریع‌تر و راحت‌تر در زندگی شما ظاهر‬
‫‪.‬می‌شوند‬

‫آیا واقعًا در حال انجام کارهایی هستید که‬


‫می‌خواهید؟‬
‫در زندگی فعلی خود‪ ،‬ممکن است فکر کنید دقیقًا 📌‬
‫‪.‬همان کاری را انجام می‌دهید که می‌خواهید‬
‫یا شاید هم احساس کنید که‪ ،‬به دالیل مختلف‪ ،‬در 📌‬
‫‪.‬حال انجام کاری هستید که نمی‌خواهید‬
‫!در هر دو حالت‪ ،‬حق با شماست ✅‬
‫تفاوت فاز ‪ ۱‬و فاز ‪ ۲‬در تجربه‌ی زندگی‬
‫در فاز ‪ ،۱‬شما تجربه‌های خود را به‌عنوان چیزی که 🔹‬
‫‪.‬از "بیرون" به شما تحمیل می‌شود‪ ،‬درک می‌کنید‬
‫و برای رسیدن به خواسته‌های خود‪ ،‬باید دنیا را 🔹‬
‫‪.‬مجبور کنید که مطابق میل شما تغییر کند‬
‫اما در فاز ‪ ،۲‬زندگی فقط درباره‌ی "تجربه کردن" ✅‬
‫‪.‬است‬
‫شما مستقیمًا به آگاهی متصل هستید—در 📌‬
‫حقیقت‪ ،‬شما همان آگاهی هستید که در یک بدن‬
‫‪.‬فیزیکی قرار دارد تا تجربه‌ی انسانی داشته باشد‬
‫در فاز ‪ ،۲‬شما به‌عنوان آگاهی‪ ،‬تجربه‌های خود را ✅‬
‫انتخاب می‌کنید و آن‌ها بدون تالش‪ ،‬برای شما رقم‬
‫‪.‬می‌خورند‬

‫اگر مذهبی باشید‪ ،‬این ایده ممکن است با باورهای‬


‫‪.‬شما در تضاد باشد‬
‫چگونه این مفهوم را با اعتقادات دینی خود 📌‬
‫هماهنگ می‌کنید؟‬
‫‪p.76‬‬
‫بااین‌حال‪ ،‬برای هماهنگی این مفاهیم با باورهای‬
‫شما‪ ،‬شاید این ایده مفید باشد که خدا (یا هر قدرت‬
‫برتری که به آن اعتقاد دارید) آگاهی را به شما عطا‬
‫‪.‬کرده است‬
‫از سوی دیگر‪ ،‬اگر بی‌خدا (آتئیست) هستید‪ ،‬بدانید‬
‫که آگاهی‪ ،‬مفهومی سکوالر است‪ .‬این تنها نوعی‬
‫انرژی است که نقش مهمی در تسهیل تجربه‌ی‬
‫‪.‬انسانی ایفا می‌کند‬
‫‪.‬پیش‌تر گفتیم که شما همان آگاهی هستید‬
‫حال بیایید کمی عمیق‌تر بررسی کنیم که این‬
‫‪.‬موضوع دقیقًا به چه معناست‬
‫اگر شما آگاهی هستید‪ ،‬و همه‌ی افرادی که در‬
‫زندگی خود با آن‌ها روبه‌رو می‌شوید نیز آگاهی‬
‫هستند‪ ،‬این چه معنایی دارد؟‬
‫‪.‬این یعنی شما همه هستید‪ ،‬و همه‪ ،‬شما هستند 🔹‬
‫توضیح دقیق اینکه این مفهوم چگونه کار می‌کند‬
‫فراتر از محدوده‌ی این کتاب است‪ ،‬اما اگر عالقه‌مند‬
‫‪ Lynne‬اثر ‪ The Field‬هستید‪ ،‬توصیه می‌کنیم کتاب‬
‫‪.‬را مطالعه کنید ‪McTaggart‬‬
‫در ادامه‪ ،‬لطفًا این نکته را در نظر داشته باشید که‬
‫‪:‬ما با این فرضیه پیش می‌رویم‬
‫‪.‬شما آگاهی هستید ✅‬
‫‪.‬شما همه هستید‪ ،‬و همه‪ ،‬شما هستند ✅‬
‫ضمنًا‪ ،‬شاخه‌های علمی مختلفی به مطالعه‌ی آگاهی‬
‫‪.‬و مکانیک کوانتومی اختصاص داده شده‌اند‬
‫این اطالعات فقط بر اساس تجربیات شخصی ما 📌‬
‫‪.‬نیست؛ بلکه حاصل سال‌ها تحقیقات علمی است‬
‫اگر مایل به مطالعه‌ی بیشتر هستید‪ ،‬دو کتاب زیر را‬
‫‪:‬بررسی کنید‬
‫‪ Colleen Marlo‬اثر ‪📖 The Secrets of Consciousness‬‬
‫اثر ‪📖 Quantum Physics and the Power of the Mind‬‬
‫‪ Nancy Patterson‬و ‪Samantha Goldman‬‬
‫با در نظر گرفتن این موارد‪ ،‬این ایده‌ها چقدر برای‬
‫شما عجیب به نظر می‌رسند؟‬
‫در تجربه‌ی شخصی ما‪ ،‬ما فقط سطحی از این 🔹‬
‫اطالعات را درک کرده‌ایم‪ ،‬اما همین میزان نیز‬
‫تغییرات شگفت‌انگیزی در زندگی ما ایجاد کرده‬
‫‪.‬است‬
‫این همان چیزی بود که پیتر سال‌ها پیش تالش کرد‬
‫‪.‬به آندرا آموزش دهد‬
‫‪p.77‬‬
‫پیتر می‌خواست آندرا درک کند که او یک موجود‬
‫نامحدود است و هیچ چیزی در زندگی‌اش اتفاق‬
‫نیفتاده که خودش نخواسته باشد تجربه کند یا‬
‫‪.‬کنترلی بر آن نداشته باشد‬
‫اما این شما‪ ،‬به‌عنوان یک انسان کوچک و محدود‪،‬‬
‫نیستید که تجربه‌ی زندگی را کنترل می‌کنید—بلکه‬
‫آگاهِی نامحدود‪ ،‬قدرتمند‪ ،‬و جاودان شماست که به‬
‫‪.‬همه چیز متصل است و از طریق شما عمل می‌کند‬
‫با این درک‪ ،‬بیایید درباره‌ی تفاوت شبکه‌سازی‬
‫‪.‬سنتی و شبکه‌سازی کوانتومی صحبت کنیم‬
‫اگر شما همیشه کنترل کامل تجربه‌ی خود را در‬
‫دست دارید‪ ،‬پس منطقی است که کنترل تمام‬
‫افرادی که با آن‌ها مالقات می‌کنید نیز در اختیار‬
‫‪.‬شما باشد‬
‫اما از دیدگاه فعلی‌تان‪ ،‬شاید هنوز پذیرش این ایده‬
‫‪.‬دشوار باشد‬
‫ایده‌ی اصلی شبکه‌سازی کوانتومی این است که 💡‬
‫شما افراد موردنظرتان را دقیقًا زمانی مالقات‬
‫خواهید کرد که آماده‌ی مالقات با آن‌ها باشید—نه‬
‫‪.‬لحظه‌ای زودتر و نه دیرتر‬
‫اگر درباره‌اش فکر کنید‪ ،‬مفهوم شبکه‌سازی 🔍‬
‫کوانتومی منطقی‌تر از شبکه‌سازی سنتی به نظر‬
‫می‌رسد‪ .‬چرا؟‬
‫چون در شبکه‌سازی سنتی‪ ،‬شما مثل کسی هستید‬
‫که دنبال سوزنی در انبار کاه می‌گردد—اما حتی‬
‫!نمی‌دانید که به دنبال سوزن هستید‬
‫اگر تاکنون در یک رویداد شبکه‌سازی شرکت کرده 📌‬
‫‪:‬باشید‪ ،‬احتماًال این تجربه را داشته‌اید‬
‫به رویداد می‌روید‪ ،‬متوجه می‌شوید که افراد زیادی 🔹‬
‫‪.‬آنجا هستند‬
‫زمان معرفی افراد می‌رسد‪ ،‬و هرکس درباره‌ی 🔹‬
‫کسب‌وکار‪ ،‬افتخارات‪ ،‬و دستاوردهایش صحبت‬
‫‪.‬می‌کند‬
‫اما اگر مثل من باشید‪ ،‬گوش دادن به این حرف‌ها ✋‬
‫‪.‬واقعًا خسته‌کننده است‬
‫چرا این صحبت‌ها خسته‌کننده هستند؟‬
‫‪.‬چون احساسی در آن‌ها وجود ندارد ✅‬
‫گوش دادن به کسی که درباره‌ی کسب‌وکارش 📌‬
‫صحبت می‌کند‪ ،‬به اندازه‌ی خوردن مقوای خشک و‬
‫!بی‌مزه است‬
‫نه به این دلیل که کسب‌وکار او بی‌ارزش یا 👈‬
‫کسل‌کننده است‪ ،‬بلکه به این دلیل که شما هیچ‬
‫احساسی دریافت نمی‌کنید—جز شاید کمی خستگی‬
‫‪.‬یا سردرگمی‬
‫این موضوع نه خوب است و نه بد—فقط یک️⚖‬
‫‪.‬تجربه است‬
‫‪p.78‬‬
‫این تجربه همان چیزی است که باعث می‌شود‬
‫شبکه‌سازی به جای هیجان‌انگیز و جالب بودن‪،‬‬
‫‪.‬خسته‌کننده و طاقت‌فرسا به نظر برسد‬
‫شبکه‌سازی سنتِی مبتنی بر کسب‌وکار باعث 👔‬
‫می‌شود افرادی مثل من و شما احساس کنیم که‬
‫مجبوریم در آن شرکت کنیم‪ ،‬انگار اگر حضور نداشته‬
‫‪.‬باشیم‪ ،‬فرصت‌های بزرگی را از دست می‌دهیم‬
‫در فاز ‪ ،۱‬برای بیشتر افراد‪ ،‬زمان و منابعی که 📌‬
‫صرف شبکه‌سازی می‌شود‪ ،‬اغلب ارزش چندانی‬
‫‪.‬ندارد‬
‫در حالی که برخی از افراد از طریق شبکه‌سازی 🔹‬
‫سنتی کسب‌وکار خود را رشد می‌دهند‪ ،‬اما بسیاری‬
‫دیگر هیچ تغییری در شرایط کاری‌شان احساس‬
‫‪.‬نمی‌کنند‬
‫در نهایت‪ ،‬شبکه‌سازی به جای یک مزیت‪ ،‬تبدیل به 🔹‬
‫یک حواس‌پرتی می‌شود‪ ،‬و افراد پس از شرکت در‬
‫‪.‬جلسات متعدد و بی‌نتیجه‪ ،‬گروه را ترک می‌کنند‬
‫اما روش شبکه‌سازی کوانتومی این پویایی را ✨‬
‫‪.‬کامًال وارونه می‌کند‬
‫وقتی شما در شبکه‌سازی کوانتومی شرکت 💡‬
‫‪:‬می‌کنید‬
‫دیگر موضوع کسب‌وکار‪ ،‬پول‪ ،‬یا اینکه دیگران ✅‬
‫‪.‬چگونه می‌توانند به شما کمک کنند‪ ،‬مطرح نیست‬
‫همه چیز درباره‌ی "لذت بردن" از تجربه‌ی تعامل با ✅‬
‫‪.‬دیگران است‬
‫نیازی نیست که مدام خودتان یا کسب‌وکارتان را 📌‬
‫‪.‬معرفی کنید‬
‫شما آزاد هستید که به عنوان "یک انسان" در جمع ✅‬
‫‪".‬ظاهر شوید‪ ،‬نه فقط یک "ماشین انجام کار‬
‫تصور کنید که زندگی‌تان چگونه خواهد بود اگر با 🔮‬
‫!اشتیاق و کنجکاوی با افراد جدید آشنا شوید‬
‫تصور کنید که کسب‌وکار یا مسیر شغلی‌تان بدون 🎯‬
‫!نیاز به متقاعد کردن کسی‪ ،‬رشد کند‬
‫در فاز ‪ ،۱‬همه‌چیز درباره‌ی ادراک و متقاعدسازی 🔹‬
‫‪.‬دیگران است‬
‫اما در فاز ‪ ،۲‬دیگر نیازی به اثبات چیزی به کسی 🔹‬
‫‪.‬نیست‬
‫تنها یک قانون در شبکه‌سازی کوانتومی وجود دارد ⚡‬
‫‪—:‬بقیه فقط راهنما هستند‬
‫‪.‬همیشه تمرکز را روی خودتان نگه دارید 👉‬
‫شما مسئول احساسات‪ ،‬موفقیت یا شکست 🚫‬
‫‪.‬دیگران نیستید‬
‫‪.‬فقط روی خودتان و احساسات‌تان تمرکز کنید ✅‬
‫‪p.79‬‬
‫‪:‬اکنون‪ ،‬راهنماها‬
‫‪.‬همه‌ی افراد به شیوه‌های مختلف ارزشمند هستند ✅‬
‫در فاز ‪ ،۱‬ما تمایل داریم برخی افراد را 🔹‬
‫‪".‬باارزش‌تر" از دیگران قضاوت کنیم‬
‫ما ارزش افراد را بر اساس دارایی خالص‪ ،‬اموال 🔹‬
‫مادی‪ ،‬ارتباطات‪ ،‬موفقیت شغلی یا تحصیلی‬
‫مقایسه کرده و به کسانی که از این معیارها بیشتر‬
‫‪.‬دارند‪ ،‬ارزش بیشتری می‌دهیم‬
‫‪.‬اما در فاز ‪ ،۲‬هیچ‌کدام از این‌ها مهم نیست ✨‬
‫‪:‬کمی تأمل کنید 📌‬
‫در فاز ‪ ،۲‬دستاوردها و موفقیت‌های شما هم‬
‫!اهمیتی ندارند‬
‫در فاز ‪( ۲‬و در شبکه‌سازی کوانتومی) نیازی به 🔹‬
‫متقاعد کردن دیگران وجود ندارد‪ ،‬زیرا شما فقط‬
‫کارهایی را انجام می‌دهید که واقعًا برای آن‌ها‬
‫‪.‬انگیزه یا الهام دارید‬
‫وقتی انگیزه داشته باشید‪ ،‬تالش بیشتری می‌کنید ✅‬
‫نسبت به زمانی که از روی اجبار یا فشار کاری را‬
‫‪.‬انجام دهید‬
‫نکته جالب درباره انگیزه در فاز ‪ ۲‬این است که 🔮‬
‫معموًال با آنچه فکر می‌کنید باید انگیزه داشته باشید‪،‬‬
‫!همخوانی ندارد‬
‫‪:‬ممکن است هزاران فکر در سرتان باشد 🤯‬
‫•‬ ‫"چطور از خانواده‌ام مراقبت کنم؟"‬
‫•‬ ‫"چطور قبض‌هایم را پرداخت کنم؟"‬
‫•‬ ‫"چطور شغلم را حفظ کنم؟"‬
‫•‬ ‫"چطور موفق شوم؟"‬
‫‪.‬اول از همه‪ ،‬انتظارات و قضاوت‌ها را کنار بگذارید 📌‬
‫شما نمی‌خواهد )‪ (Consciousness‬دوم‪ ،‬آگاهی 📌‬
‫!زندگی‌تان نابود شود‬
‫اگر انجام کاری که به آن انگیزه و الهام دارید به ✨‬
‫‪،‬معنای ترک شغل شماست‬
‫می‌توانید اطمینان داشته باشید که شغل یا منبع ✅‬
‫درآمد جدیدی که با مسیر شما همسو است‪ ،‬ظاهر‬
‫‪.‬خواهد شد‬
‫من (سم) مثال‌های زیادی دارم که در آن‌ها از 📖‬
‫راهنمای درونی و انگیزه‌ی خود پیروی کردم و‬
‫کارهایی انجام دادم که در ابتدا کامًال تصادفی و‬
‫بی‌هدف به نظر می‌رسیدند—تا زمانی که بعدًا‬
‫‪.‬متوجه شدم چرا آن‌ها را انجام داده‌ام‬
‫‪p.80‬‬
‫مثًال‪ ،‬اخیرًا احساس کردم که باید "یک قالب پنیر‬
‫"‪.‬بخورم‬
‫شهودم به من گفت که به فروشگاه بروم‪ ،‬یک 🔹‬
‫‪.‬قالب پنیر بخرم و آن را بخورم‬
‫طبیعتًا گیج شده بودم‪" .‬هدف این کار چیست؟ آیا 🔹‬
‫"کارهای بهتری برای انجام دادن ندارم؟‬
‫با این حال‪ ،‬تصمیم گرفتم که به این احساس عمل‬
‫‪.‬کنم‬
‫به فروشگاه رفتم‪ ،‬یک قالب پنیر پروولون و ✅‬
‫مقداری بیسکویت خریدم و شروع به لذت بردن از‬
‫‪.‬آن‌ها کردم‬
‫در حین خوردن پنیر و بیسکویت‪ ،‬متوجه شدم که 🍽‬
‫‪.‬این اولین خرید "تفننی" من در مدت‌ها بود‬
‫خرید پنیر و بیسکویت برایم یک تجمل غیرضروری 🔹‬
‫به نظر می‌رسید‪ ،‬وقتی که می‌توانستم فقط اقالم‬
‫‪.‬ضروری را بخرم و با همان خوشحال باشم‬
‫اما اگر دلم پنیر و بیسکویت بخواهد‪ ،‬چرا باید 🤔‬
‫خودم را از آن‌ها محروم کنم؟ فقط برای اینکه چند‬
‫دالر پس‌انداز کنم؟‬
‫این دقیقًا نمونه‌ای از "عدم قدردانی از زندگی" 🔴‬
‫‪.‬بود‬
‫این درس و درک مهمی بود که شاید هرگز به آن ✨‬
‫‪،‬نمی‌رسیدم‬
‫اگر کاری را که از دیدگاه فاز ‪ ۲‬برایم انگیزه‌بخش‬
‫بود‪ ،‬حتی اگر احمقانه یا بی‌هدف به نظر می‌رسید‪،‬‬
‫‪.‬انجام نمی‌دادم‬

‫یک مثال دیگر‪ :‬شهود آندرا به او گفت که تمام 📌‬


‫مشتریانش را کنار بگذارد—حتی آن‌هایی که در حال‬
‫!کار با آن‌ها بود‬
‫با اینکه نگران بود که منبع درآمد فعلی‌اش را قطع 🔹‬
‫‪،‬کند‬
‫آندرا واقعًا تصمیم گرفت که همه‌ی مشتریانش را ✅‬
‫‪.‬کنار بگذارد‬
‫نتیجه‌ی این کار چه بود؟ 🔮‬
‫‪:‬یکی از رویاهای زندگی آندرا محقق شد‬
‫کار کردن روی یک پروژه‌ی بزرگ‪ ،‬در کنار شریک‬
‫!زندگی‌اش—یعنی من‬
‫تا آن زمان‪ ،‬من و آندرا چندین بار سعی کرده 👫‬
‫‪،‬بودیم با هم کار کنیم‬
‫اما هر بار کار به بحث و مشاجره کشیده می‌شد و‬
‫‪.‬پروژه‌ها شکست می‌خوردند‬
‫اما این بار‪ ،‬ما عاشق این ایده شدیم که ✨‬
‫"‪".‬شبکه‌سازی کوانتومی" را به جهان معرفی کنیم‬
‫تا این لحظه‪ ،‬تالش مشترک ما شگفت‌انگیز بوده ✅‬
‫‪.‬است‬
‫برخالف پروژه‌های قبلی‪ ،‬دیگر درباره‌ی آن بحث و ✅‬
‫!جدل نمی‌کنیم‬
‫‪p.81‬‬
‫اگر آندرا ترسیده بود و جرأت نمی‌کرد مشتریانش را‬
‫‪،‬کنار بگذارد‬
‫ما هرگز با هم کار نمی‌کردیم و او هرگز تحقق این 👈‬
‫‪.‬رؤیای خود را تجربه نمی‌کرد‬
‫‪:‬همان‌طور که سوزان جفرز گفته است 💬‬
‫"‪.‬ترس را احساس کن‪ ،‬اما بااین‌حال انجامش بده"‬
‫اگر دوباره به موضوع انگیزه و تعهد برگردیم‪📌 ،‬‬
‫تصور کن که روابطت چقدر می‌توانست متفاوت‬
‫‪.‬باشد‬
‫روابطی که بر اساس ظاهر‪ ،‬پول‪ ،‬موفقیت تجاری 🔹‬
‫‪.‬یا منافع متقابل نباشند‬
‫بلکه روابطی که بر پایه‌ی لذت‪ ،‬ارتباط واقعی‪🔹 ،‬‬
‫‪.‬هیجان‪ ،‬خالقیت و رشد شکل گرفته‌اند‬
‫وقتی چیزی برایت لذت‌بخش باشد‪ ،‬طبیعتًا 🎉‬
‫‪.‬می‌خواهی بارها و بارها آن را تکرار کنی‬
‫اگر از آشنا شدن با آدم‌های جدید لذت ببری و 🤝‬
‫‪،‬بخواهی این تجربه را تکرار کنی‬
‫می‌بینی که شبکه‌ی ارتباطی تو به‌سرعت رشد 📈‬
‫‪.‬می‌کند و گسترش می‌یابد‬
‫حاال تصور کن که این طرز فکر چگونه می‌تواند ✨‬
‫‪:‬زندگی‌ات را تغییر دهد‬
‫کسب‌وکار تو را چطور تغییر می‌دهد؟ 🔹‬
‫روابط تو را چگونه دگرگون می‌کند؟ 🔹‬
‫وضعیت مالی‌ات را چطور تحت تأثیر قرار می‌دهد؟ 🔹‬
‫‪:‬نکته‌ی کلیدی 📌‬
‫‪.‬منطق و استدالل در "فاز ‪ "۲‬جایی ندارند 🛑‬
‫الزم نیست بدانی که چگونه یا چرا مسیر لذت‌بخش ❌‬
‫‪.‬برایت رقم می‌خورد‬
‫تنها کاری که باید انجام دهی این است که ذهنت را ✅‬
‫‪.‬به روی تجربه‌های جدید باز کنی‬
‫شاید االن داری تمام دالیلی را که نمی‌توانی "همین‬
‫‪.‬حاال" خوش بگذرانی‪ ،‬در ذهنت مرور می‌کنی‬
‫شاید به این فکر می‌کنی که تفریح از نظر تو یعنی 📌‬
‫‪.‬دو ماه سفر رفتن یا یک خرید ‪ ۲۰,۰۰۰‬دالری‬
‫می‌فهمم چه حسی داری‪ ،‬چون من هم قبًال 💬‬
‫‪.‬همین‌طور فکر می‌کردم‬
‫‪p.82‬‬
‫همیشه به نظر می‌رسید که لذت و گسترش‪،‬‬
‫دست‌نیافتنی هستند‪ .‬اما اجازه دهید داستان بلوک‬
‫پنیر را به شما یادآوری کنم‪ .‬با کمتر از ‪ ۱۰‬دالر‪ ،‬یک‬
‫تجربه سرگرم‌کننده داشتم و یک داستان خوب برای‬
‫‪.‬تعریف کردن به دست آوردم‬
‫به عبارت دیگر‪ ،‬در فاز ‪ ،۲‬لذت در بسته‌بندی‌هایی با‬
‫اندازه‌های مختلف ارائه می‌شود‪ .‬شما فقط باید‬
‫واقعًا و صادقانه آماده باشید که هر کاری را که به‬
‫‪.‬آن انگیزه دارید‪ ،‬انجام دهید‬
‫پس چگونه می‌توانید خود را به روی انگیزه شهودی‬
‫باز کنید؟ برخی این را "اقدام الهام‌بخش" می‌نامند‪.‬‬
‫‪.‬ما نام دیگری برای آن داریم‬
‫از بین تمام چیزهایی که آندرا از پیتر آموخت‪ ،‬این‬
‫مفهوم برای او سخت‌ترین بود‪ ،‬زیرا فردی بسیار‬
‫منطقی و سختگیر بود‪ .‬برای او‪ ،‬همه چیز باید‬
‫همیشه به همان شیوه انجام می‌شد و هرگونه‬
‫‪.‬انحراف از این الگو باعث ناراحتی شدیدش می‌شد‬
‫از آنجا که آندرا با انگیزه شهودی و رها کردن نیاز‬
‫خود به ثبات و کنترل به شدت درگیر بود‪ ،‬سایر‬
‫‪.‬آموزه‌های پیتر برای او قابل درک نبودند‬
‫شاید شما هم شنیده باشید که توصیه می‌کنند "ذهن‬
‫باز" داشته باشید‪ .‬داشتن ذهن "بسته" معموًال با‬
‫سختگیری‪ ،‬عدم خالقیت و نداشتن انگیزه همراه‬
‫‪.‬است‬
‫آندرا اغلب می‌گفت‪" :‬من ذهن بازی دارم‪ ،‬اما این‬
‫کاری است که هرگز انجام نمی‌دهم" یا "این چیز‬
‫خوبی نیست"‪ ،‬که در واقع ادعای باز بودن ذهنش را‬
‫‪.‬نقض می‌کرد‬
‫ایده "باز بودن" به معنای پذیرش تجربیات مختلف‬
‫است‪ .‬در فاز ‪" ،۲‬باز بودن" صرفًا به تجربیات‬
‫خودتان مربوط می‌شود—به حدی که دیگر جایی‬
‫برای قضاوت کردن یا نگرانی درباره تجربیات‬
‫‪.‬دیگران ندارید‬
‫آیا این به این معناست که باید به هر فرصتی که سر‬
‫راهتان قرار می‌گیرد "بله" بگویید؟ خیر‪ ،‬این‌طور‬
‫‪.‬نیست‬
‫به یاد داشته باشید‪ ،‬در فاز ‪ ۲‬و در شبکه‌سازی‬
‫کوانتومی‪ ،‬شما فقط کارهایی را انجام می‌دهید که‬
‫‪.‬به آنها انگیزه و الهام دارید‬
‫برای روشن شدن موضوع‪ ،‬الزم نیست فقط به‬
‫خاطر تجربه‪ ،‬به یک بانک دستبرد بزنید یا از روی یک‬
‫پل بپرید‪ ،‬اگر در شرایط عادی هرگز به انجام چنین‬
‫‪.‬کاری انگیزه نداشتید‬
‫‪p.83‬‬
‫آگاهی شما‪ ،‬راهنمای شهودی شما‪ ،‬هرگز به شما‬
‫نمی‌گوید که کاری انجام دهید که به خودتان یا‬
‫‪.‬دیگران آسیب برساند‬
‫از جایی که اکنون هستید‪ ،‬ممکن است درک این‬
‫مسئله دشوار باشد‪ .‬فقط بدانید که این یک حالت‬
‫واقعی و قابل دستیابی از هستی است—داستان‬
‫گروه شبکه‌سازی کوین را به یاد بیاورید‪ .‬همه افراد‬
‫‪.‬آنجا کامًال در فاز ‪ ۲‬زندگی می‌کردند‬
‫پس بیایید درباره چگونگی باز شدن به روی الهام‬
‫‪.‬صحبت کنیم‬
‫برای اینکه ذهن خود را بازتر کنید‪ ،‬دو کار را باید در‬
‫‪:‬زندگی روزمره خود آغاز کنید‬
‫•‬ ‫درون خود فضایی ایجاد کنید تا بتوانید تجربیات‬
‫جدیدی را که به روی آن‌ها گشوده‌اید‪ ،‬مدیریت‬
‫‪.‬کنید‬
‫•‬ ‫به خودتان اجازه دهید که آن تجربیات را داشته‬
‫‪.‬باشید‬
‫شما با پاکسازی الگوهای احساسی قدیمی‪ ،‬به‬
‫خودتان اجازه می‌دهید که تجربیات جدید و متفاوتی‬
‫‪.‬داشته باشید‬
‫این تمرینی است که همین حاال می‌توانید انجام‬
‫‪:‬دهید‬
‫از خودتان بپرسید‪" :‬چه احساسی را بیشتر از همه‬
‫"تجربه می‌کنم؟‬
‫به خودتان اجازه دهید آن احساس را کامًال حس‬
‫کنید‪ .‬اگر نمی‌توانید کامًال در آن غرق شوید‪ ،‬ابتدا‬
‫وانمود کنید که چنین احساسی دارید‪ .‬آن احساس را‬
‫‪.‬بازی کنید تا زمانی که واقعی به نظر برسد‬
‫سپس‪ ،‬از خودتان برای تجربه آن احساس قدردانی‬
‫‪.‬کنید‬
‫برای مثال‪ ،‬می‌توانید به خود بگویید‪" :‬من از این‬
‫فرصت برای تجربه این احساس قدردانی می‌کنم‪.‬‬
‫"‪.‬متشکرم‬
‫این جمله‪ ،‬یکی از عباراتی بود که پیتر همیشه به کار‬
‫می‌برد‪ .‬برای او‪ ،‬احساسات همان تجربه بودند‪ ،‬نه‬
‫فعالیت‌ها یا شرایطی که آن احساسات را به وجود‬
‫‪.‬می‌آوردند‬
‫می‌توانید این تمرین را هرچند بار که بخواهید انجام‬
‫دهید‪ ،‬اگرچه ممکن است از نظر فیزیکی خسته‌کننده‬
‫باشد‪ .‬وقتی به خودتان اجازه دهید که این احساسات‬
‫را تجربه کنید‪ ،‬متوجه خواهید شد که آن‌ها به تدریج‬
‫‪.‬مانند آب از یک وان تخلیه می‌شوند‬
‫حتی ممکن است متوجه شوید که انرژی بیشتری‬
‫دارید‪ .‬ممکن است حتی احساس کنید که چیزی از‬
‫‪.‬درونتان کم شده است‬
‫‪p.84‬‬
‫اگر احساس می‌کنید چیزی درونتان کم شده است‪،‬‬
‫این یک نشانه‌ی خوب است! شما متوجه شده‌اید که‬
‫از نظر احساسی و ذهنی فضایی برای چیزهای جدید‬
‫‪.‬ایجاد کرده‌اید‬
‫از آنجایی که این موضوع دیر یا زود مطرح خواهد‬
‫‪:‬شد‪ ،‬بهتر است همین حاال به آن بپردازیم‬
‫ممکن است گاهی این تمرین را انجام دهید‪،‬‬
‫احساسی را تجربه کنید‪ ،‬آن را کامًال حس کنید تا‬
‫زمانی که از بین برود‪ ،‬اما بعد از مدتی چیزی دیگر‬
‫‪.‬دوباره همان احساس یا هیجان را در شما برانگیزد‬
‫بسیار مهم است که متوجه شوید‪ ،‬حتی اگر احساس‬
‫تکراری به نظر برسد‪ ،‬شما "به عقب بازنمی‌گردید"‬
‫‪.‬و چیزی را خراب نکرده‌اید‬
‫این فقط یک فرصت دیگر است برای اینکه تجربه‌ی‬
‫‪.‬خود را بپذیرید و از آن قدردانی کنید‬
‫به این شکل به آن نگاه کنید‪ :‬شادی تنها یک نوع دارد‬
‫که در قالب تجربیات مختلف طعم‌های گوناگون پیدا‬
‫‪.‬می‌کند‬
‫غم‪ ،‬خشم‪ ،‬افسردگی‪ ،‬احساس گناه‪ ،‬شرم و‬
‫‪.‬اضطراب نیز به همین شکل هستند‬
‫شما می‌توانید از همین فرآیند برای عبور از هر‬
‫احساسی استفاده کنید‪ .‬اما یک قانون اساسی وجود‬
‫دارد که این تمرین را بسیار آسان‌تر‪ ،‬سریع‌تر و‬
‫‪:‬مؤثرتر می‌کند‬
‫درباره‌ی اینکه چرا این احساس را دارید‪ ،‬چه چیزی‬
‫آن را تحریک کرده است یا هیچ موضوع دیگری فکر‬
‫‪.‬نکنید‬
‫افکار و تفکر بزرگ‌ترین مانع برای رهاسازی‬
‫‪.‬احساسات سرکوب‌شده‌ی شما هستند‬
‫بعد از مدتی تمرین‪ ،‬احتماًال از این فرآیند رهایی‬
‫احساسی لذت خواهید برد‪ ،‬زیرا هر بار جواب‬
‫می‌دهد‪ .‬شما به‌صورت فیزیکی احساس خواهید کرد‬
‫که درون خود برای تجربیات جدید و متفاوت جا باز‬
‫‪.‬می‌کنید‬
‫حاال کمی درباره‌ی فاز ‪ ۱‬و الگوهای احساسی‬
‫‪.‬صحبت کنیم‬
‫در فاز ‪ ،۱‬ما تمایل داریم که احساساتمان را به‬
‫‪".‬مثبت" و "منفی" دسته‌بندی کنیم‬
‫ما احساساتمان را در جعبه‌هایی قرار می‌دهیم‪،‬‬
‫احساسات "خوب" را "ترجیح‌دادنی" و احساسات‬
‫‪".‬بد" را "نامطلوب" می‌دانیم‬
‫حتی تا جایی پیش می‌رویم که از هر احساسی که‬
‫خوب یا راحت نیست‪ ،‬اجتناب می‌کنیم‪ .‬عالوه بر این‪،‬‬
‫وقتی احساسات ناخوشایندی داریم‪ ،‬از داشتن آن‌ها‬
‫‪.‬احساس شرم می‌کنیم‬
‫‪p.85,p86,p87‬‬
‫و نتیجه‌ی این کار چیست؟ آن احساسات همچنان‬
‫باقی می‌مانند و هیچ تغییری در تجربه‌ی شما ایجاد‬
‫‪.‬نمی‌شود‬
‫چگونه در فاز ‪ ۱‬با این مسئله مقابله می‌کنید؟‬
‫با سخت‌تر کار کردن‪ ،‬مصرف بیشتر محتوای‬
‫شبکه‌های اجتماعی‪ ،‬پرت کردن حواس خود با غذا‪،‬‬
‫مراجعه به روان‌درمانگر‪ ،‬رفتن به تعطیالت‪ ،‬خرید‬
‫‪.‬کردن و غیره‬
‫اما هیچ‌کدام از این‌ها راه‌حل دائمی نیستند‪ .‬اگر‬
‫احساس کنید که یک مشکل را "حل" کرده‌اید و از‬
‫یک احساس عبور کرده‌اید‪ ،‬احساس دیگری جایگزین‬
‫آن می‌شود‪ .‬و این چرخه بارها و بارها تکرار‬
‫‪.‬می‌شود‬
‫این به این معنا نیست که فاز ‪ ۱‬یک چرخه‌ی جهنمی‬
‫از فرار و تقال است‪ .‬هیچ مشکلی در زندگی در فاز‬
‫‪ ۱.‬وجود ندارد‬
‫هدف ما فقط این است که شما را از این روند آگاه‬
‫کنیم تا بتوانید برای زندگی خود آگاهانه‌تر تصمیم‬
‫‪.‬بگیرید‬
‫تفاوت بین التیام احساسی در فاز ‪ ۱‬و فاز ‪ ۲‬این‬
‫است که در فاز ‪ ،۲‬اگر بار احساسی شما مانند یک‬
‫ساختمان اداری متروکه‌ی قدیمی باشد‪ ،‬شما مواد‬
‫منفجره را در آن قرار داده و آن را یک‌باره فرو‬
‫‪.‬می‌ریزید‬
‫ممکن است این توضیح به نظر بیش از حد‬
‫ساده‌سازی شده باشد‪ ،‬اما فرآیند التیام احساسی‬
‫‪.‬هیچ‌وقت نباید پیچیده باشد‬
‫با انجام این کار‪ ،‬شما ایده‌ی فاز ‪ ۲‬را که کنترل‬
‫کامل تجربه‌ی خود را در دست دارید‪ ،‬محقق می‌کنید‪.‬‬
‫شما هرگز قربانی احساسات‪ ،‬تروما یا تجربیات‬
‫‪.‬گذشته‌ی خود نبوده‌اید‬
‫آگاهی شما این تجربیات را برای شما طراحی کرده‬
‫‪.‬است تا فقط آن‌ها را تجربه کنید‬
‫این احساسات به این دلیل درون شما باقی مانده‌اند‬
‫‪.‬که خودتان آن‌ها را نگه داشته‌اید‬
‫با قدردانی از آن تجربیات و احساساتی که ایجاد‬
‫کرده‌اند‪ ،‬متوجه خواهید شد که می‌توانید این‬
‫احساسات را سریع‌تر از آنچه تصور می‌کردید‪ ،‬رها‬
‫‪.‬کنید‬
‫وقتی "آندرا" برای اولین بار این مفهوم را یاد‬
‫‪:‬گرفت‪ ،‬اولین واکنش او این بود‬
‫تو از من می‌خواهی که از هم‌خانه‌های خودخواهم‪"،‬‬
‫وضعیت مالی افتضاحم‪ ،‬شکست شغلی‌ام به‌عنوان‬
‫یک فریلنسر‪ ،‬و تروماهای وحشتناک دوران کودکی‌ام‬
‫"قدردانی کنم؟‬
‫او حتی کوچک‌ترین احتمالی برای قدردانی از این‬
‫‪.‬چیزها نمی‌دید‬
‫پیتر" به او گفت که این دقیقًا همان دلیلی است که"‬
‫باعث شده او محدود بماند—چون او از پذیرش و‬
‫‪.‬قدردانی آن‌ها امتناع می‌کرد‬
‫‪:‬پیتر گفت‬
‫چطور می‌توانی از داشتن پول بیشتر و تجربیات"‬
‫نامحدود قدردانی کنی‪ ،‬در حالی که حتی نمی‌توانی‬
‫"از تجربیات کنونی خود قدردانی کنی؟‬
‫حاال که "آندرا" و من معنای حرف‌های پیتر را درک‬
‫کرده‌ایم‪ ،‬هر لحظه از روز‪ ،‬حتی در "روزهای بد"‪،‬‬
‫‪.‬چیزی برای قدردانی داریم‬
‫‪:‬نکته‌ای جانبی‬
‫وقتی در حال نوشتن پاراگراف قبلی درباره‌ی‬
‫‪":‬روزهای بد" بودم‪ ،‬آندرا گفت‬
‫"‪.‬روز بدی وجود ندارد"‬
‫و این کامًال درست است‪ .‬این یک خالصه‌ی واضح و‬
‫‪.‬دقیق از زندگی در فاز ‪ ۲‬است‬

‫این موضوع چه ارتباطی با نتورکینگ دارد؟‬


‫وقتی شروع به پاک‌سازی فضای احساسی خود‬
‫کنید‪ ،‬به‌طور همزمان فضایی برای افرادی که واقعا‬
‫می‌خواهید در زندگی خود داشته باشید‪ ،‬باز خواهید‬
‫‪.‬کرد‬
‫متوجه خواهید شد که افراد مناسب به‌طور کامًال‬
‫طبیعی و بدون هیچ تالشی وارد زندگی‌تان می‌شوند‬
‫—بدون نیاز به جستجو‪ ،‬تالش یا مجبور کردن‬
‫‪.‬ارتباطات‬
‫عالوه بر این‪ ،‬افرادی که بیشترین هماهنگی را با‬
‫شما دارند‪ ،‬احتماًال اصًال شبیه آنچه که انتظار‬
‫‪.‬داشتید‪ ،‬نخواهند بود‬
‫اما یک اثر جانبی دیگر از پاک‌سازی فضای احساسی‬
‫‪:‬وجود دارد که باید از آن آگاه باشید‬
‫ممکن است متوجه شوید که افراد در زندگی‌تان‬
‫‪.‬شروع به برخورد متفاوتی با شما می‌کنند‬
‫شاید مهربان‌تر شوند‪ .‬شاید تعارضات کمتر و حمایت‬
‫‪.‬بیشتری دریافت کنید‬
‫جالب‌ترین نکته در مورد این تغییر این است که هیچ‬
‫عامل انگیزشی مشخصی پشت آن نیست‪ .‬این تغییر‬
‫‪.‬کامًال جادویی به نظر می‌رسد‬
‫چرا چنین تغییری رخ می‌دهد؟‬
‫زیرا وقتی فضای احساسی خود را پاک‌سازی‬
‫می‌کنید‪ ،‬پیش‌فرض‌ها و انتظاراتی که درباره‌ی رفتار‬
‫‪.‬دیگران داشتید را نیز پاک می‌کنید‬
‫دیگر آن‌ها را از پشت فیلتر قضاوت‌های گذشته‌ی‬
‫خود نمی‌بینید‪ ،‬بلکه آن‌ها را همان‌طور که واقعًا‬
‫‪.‬هستند‪ ،‬درک می‌کنید‬
‫پس از مدتی تمرین این فرآیند (و این اتفاق خیلی‬
‫زود رخ می‌دهد)‪ ،‬متوجه خواهید شد که دیگر‬
‫‪.‬نمی‌توانید از آن دست بکشید‬

‫آخرین نکته‪" :‬اتصال" در نتورکینگ کوانتومی‬


‫در نتورکینگ کوانتومی‪ ،‬ارتباطات به‌طور کامًال‬
‫‪.‬طبیعی و بدون تالش شکل می‌گیرند‬
‫چرا؟‬
‫زیرا در فاز ‪ ،۲‬ما فقط روی خودمان تمرکز می‌کنیم‬
‫و کارهایی را انجام می‌دهیم که برای آن‌ها انگیزه و‬
‫‪.‬الهام داریم‬
‫‪:‬یک مثال‬
‫فرض کنید انگیزه دارید که به فروشگاه بروید (و یک‬
‫‪.‬بسته پنیر بخرید! شوخی کردم 😆)‬
‫وقتی به فروشگاه می‌رسید‪ ،‬با کسی روبه‌رو‬
‫‪.‬می‌شوید و گفت‌وگویی با او آغاز می‌کنید‬
‫در آن لحظه‪ ،‬هیچ ایده‌ای ندارید که این فرد چگونه‪،‬‬
‫‪.‬چرا یا آیا اصًال زندگی شما را تغییر خواهد داد‬
‫اما از دیدگاه فاز ‪ ،۲‬شما می‌دانید که این مکالمه‬
‫برای خوِد تجربه‌ی آن لحظه در حال رخ دادن است‪ ،‬و‬
‫‪.‬از آن لذت می‌برید‬
‫این مکالمه نیازی ندارد که به چیزی منجر شود‪ .‬شما‬
‫فقط از لحظه لذت می‌برید‪ ،‬اما این اتفاق بخشی از‬
‫یک طرح بزرگ‌تر است که آگاهی شما آن را تنظیم‬
‫‪.‬کرده است‬
‫و به همین دلیل‪ ،‬هیچ دلیلی ندارد که بخواهید به‌زور‬
‫به آن شخص کارت ویزیت بدهید یا شماره‌ی خود را‬
‫‪.‬به او پیشنهاد کنید‬
‫ارائه‌ی این موارد بدون درخواست طرف مقابل‪،‬‬
‫رفتار مربوط به فاز ‪ ۱‬است که از کمبود و اجبار‬
‫‪.‬ناشی می‌شود‬
‫اگر قرار باشد ارتباطی برقرار شود‪ ،‬اطالعات‬
‫‪.‬تماس به شکلی کامًال طبیعی رد و بدل خواهد شد‬
‫و اگر قرار نباشد ارتباطی شکل بگیرد‪ ،‬مکالمه‌ی‬
‫شما بیهوده نبوده است‪ .‬بلکه فقط یک فرصت برای‬
‫‪.‬قدردانی و تعامل بوده است‬
‫‪p.88‬‬
‫در فاز ‪ ،۲‬چیزی به نام فرصت از دست‌رفته وجود‬
‫‪.‬ندارد‬
‫تا اینجا احتماًال متوجه شده‌اید که موضوع اصلی این‬
‫‪.‬کتاب‪ ،‬قدردانی است‬
‫این همچنین موضوع اصلی تفریح چندمیلیون‌دالری‬
‫‪.‬پیتر در برگزاری مهمانی‌ها بود‬

‫‪:‬نکته‌ی کلیدی‬
‫‪.‬قدردانی‪ ،‬زبان گسترش و رشد است‬
‫همان‌طور که قبًال گفته شد‪ ،‬اگر نتوانید از تجربیاتی‬
‫که تاکنون در زندگی داشته‌اید قدردانی کنید‪،‬‬
‫‪.‬تجربیات جدید و متفاوتی به شما داده نخواهد شد‬
‫ممکن است محل زندگی‌تان را تغییر دهید‪ ،‬شغل‬
‫جدیدی پیدا کنید‪ ،‬دوستان جدیدی داشته باشید‪ ،‬یا‬
‫‪،‬حتی مدل موهایتان را عوض کنید‬
‫اما زندگی شما همچنان همان احساسی را خواهد‬
‫‪.‬داشت که همیشه داشته است‬
‫آیا آگاه هستید که زندگی شما می‌تواند بسیار‬
‫گسترده‌تر و پرجنب‌وجوش‌تر از چیزی باشد که‬
‫اکنون هست؟‬
‫آیا اکنون می‌دانید که شما برای رشد و گسترش‬
‫آفریده شده‌اید؟‬
‫آیا اکنون درک کرده‌اید که شما به این دنیا نیامده‌اید‬
‫تا هر روز همان تجربیات را تکرار کنید و همان‬
‫احساسات را داشته باشید؟‬
‫‪.‬رشد و گسترش به معنای کار کردن بیشتر نیست‬
‫شما نمی‌توانید دنیای اطراف خود را با تالش‬
‫فیزیکی تغییر دهید تا از تجربیاتی که در حال حاضر‬
‫‪.‬دارید‪ ،‬فراتر بروید‬
‫تمام تغییر و رشد‪ ،‬درون شما اتفاق می‌افتد—از‬
‫طریق تمرین قدردانی از احساسات و تجربیاتی که‬
‫‪.‬تاکنون داشته‌اید‬

‫‪.‬این موضوع فقط در مورد نتورکینگ صدق نمی‌کند‬


‫این آگاهی در مورد کسب‌وکار یا مسیر شغلی شما‬
‫‪.‬هم کاربرد دارد‬
‫در مورد روابط شما—با خودتان و دیگران—نیز‬
‫‪.‬صادق است‬
‫حتی در مورد وضعیت مالی شما هم همین‌طور‬
‫‪.‬است‬
‫اگر نتوانید حتی از یک بحث و مشاجره با شریک‬
‫زندگی‌تان قدردانی کنید‪ ،‬چرا باید این مشاجرات‬
‫متوقف شوند؟‬
‫آندرا و من با اطمینان کامل می‌توانیم بگوییم که‬
‫‪،‬تمرین قدردانی از خودمان‪ ،‬زندگی‌مان و یکدیگر‬
‫باعث شده است که هماهنگی و شادی بسیار‬
‫‪.‬بیشتری را در رابطه‌ی خود تجربه کنیم‬
‫این به این معنا نیست که ما دیگر هیچ‌وقت بحث یا‬
‫‪.‬اختالف‌نظر نداریم—چرا‪ ،‬گاهی داریم‬
‫اما ما خیلی سریع‌تر به آرامش بازمی‌گردیم و دیگر‬
‫‪.‬یکدیگر را سرزنش نمی‌کنیم‬
‫‪P89,90,91,92‬‬
‫در اینجا یک مثال دیگر وجود دارد‪ :‬اگر از تجربه‌ی‬
‫بی‌پولی قدردانی نکنید‪ ،‬چرا این تجربه باید تغییر‬
‫کند؟‬
‫به خاطر داشته باشید که هیچ کار فیزیکی‌ای وجود‬
‫ندارد که بتوانید انجام دهید تا تجربه‌ی خود را مجبور‬
‫‪.‬به تغییر کنید‬
‫هر تغییری که از طریق تالش سخت و کار فیزیکی‬
‫ظاهر شود‪ ،‬به همان اندازه یا حتی بیشتر تالش نیاز‬
‫‪.‬دارد تا حفظ شود‬

‫یک نکته‌ی مهم که شاید پذیرش این ایده را برای‬


‫‪:‬شما آسان‌تر کند‬
‫نیازی نیست که از شرایط‪ ،‬رویدادها یا اعمال خاصی‬
‫‪.‬قدردانی کنید‬
‫بلکه باید از احساسی که آن رویداد در شما ایجاد‬
‫‪.‬کرده است‪ ،‬قدردانی کنید‬
‫تجربه‌ای که آن رویداد برای شما فراهم کرده است‪،‬‬
‫‪.‬ارزش قدردانی دارد‬
‫‪.‬مثًال‪ ،‬موضوع قدردانی از بی‌پولی نیست‬
‫بلکه قدردانی از تجربه‌ای است که این چالش‪ ،‬به‬
‫عنوان یک موجود محدود‪ ،‬برای شما ایجاد کرده‬
‫‪.‬است‬
‫‪:‬حقیقت این است‬
‫‪.‬شما آگاهی هستید‬
‫شما یک موجود نامحدود هستید که به این دنیا‬
‫آمده‌اید تا تجربه‌ی محدود بودن را به اشکال مختلف‬
‫‪.‬حس کنید‬
‫همه چیز درباره‌ی قدردانی از خودتان‪ ،‬احساساتتان‪،‬‬
‫‪.‬تجربیاتتان و زندگی‌تان است‬

‫تصور کنید که در شغلی هستید که از آن متنفر‬


‫‪.‬هستید‬
‫یک روز‪ ،‬کسی با شما تماس می‌گیرد و می‌گوید که‬
‫در حال گردآوری یک کتاب عظیم درباره‌ی تجربه‌ی‬
‫‪.‬انسانی است‬
‫این کتاب در سراسر جهان منتشر خواهد شد و‬
‫‪.‬نسل‌های آینده آن را خواهند خواند‬
‫آن‌ها شما را انتخاب کرده‌اند‪ ،‬زیرا شما در ماندن در‬
‫یک شغل نامطلوب‪ ،‬تجربه‌ی زیادی دارید و بهترین‬
‫‪.‬فرد برای بیان این داستان هستید‬
‫نام شما در صفحات این کتاب برای نسل‌ها ماندگار‬
‫‪.‬خواهد شد‬
‫کسانی که در شغلی هستند که از آن متنفرند‪ ،‬هنگام‬
‫خواندن داستان شما‪ ،‬با شما احساس همدلی‬
‫‪.‬خواهند کرد‬
‫اگر این اتفاق برای شما می‌افتاد‪ ،‬آیا می‌توانستید از‬
‫تجربه‌ی خود قدردانی کنید؟‬
‫فرقی نمی‌کند که چقدر از شغل خود متنفر هستید‬
‫‪—.‬تجربه‌ی شما دارای معناست‬

‫‪:‬واقعیت این است‬


‫آگاهی از طریق شما عمل می‌کند تا تجربه کند که‬
‫‪.‬چگونه است که در یک شغل نامطلوب بماند‬
‫‪.‬تا بی‌پولی را تجربه کند‬
‫‪.‬تا ناتوانی جسمی را تجربه کند‬
‫‪.‬تا عشق را تجربه کند‬
‫‪.‬تا سرپرستی یک سگ را تجربه کند‬
‫‪.‬تا ضربه خوردن انگشت پا را تجربه کند‬
‫‪.‬تا ساخت یک کسب‌وکار میلیون‌دالری را تجربه کند‬
‫‪.‬تا خودشیفتگی را تجربه کند‬
‫‪.‬تا تماشای آسمان پرستاره‌ی شب را تجربه کند‬
‫‪.‬تا همه چیز را درباره‌ی انسان بودن تجربه کند‬

‫‪.‬شما در حال ثبت تجربه‌ی انسانی در آگاهی هستید‬


‫‪.‬و این چیزی است که ارزش قدردانی دارد‬
‫در فاز ‪ ،۲‬شما متوجه می‌شوید که هیچ چیز واقعًا‬
‫معنایی ندارد‪ ،‬جز تجربه‌ای که ایجاد می‌کند و‬
‫‪.‬احساسی که در شما به وجود می‌آورد‬
‫طیف تجربیات انسانی بی‌نهایت گسترده است‪ ،‬و‬
‫شما یک عمر فرصت دارید تا در این مسیر بازی‬
‫‪.‬کنید‬
‫شما به این دنیا نیامده‌اید که هر روز همان زندگی را‬
‫‪.‬تکرار کنید‬

‫اگر چیزی در زندگی شما پایدار مانده است و‬


‫می‌خواهید آن را تغییر دهید‪ ،‬سعی کنید به آن با‬
‫‪.‬قدردانی واقعی نگاه کنید‬
‫اما بدانید که نمی‌توانید قدردانی واقعی را جعل‬
‫‪.‬کنید‬
‫آگاهی می‌داند که آیا شما واقعًا قدردان هستید‪ ،‬یا‬
‫فقط این کار را انجام می‌دهید چون می‌خواهید‬
‫‪.‬تغییری ایجاد کنید‬

‫اگر به هر چیزی که تاکنون در مورد آن صحبت کردیم‬


‫فکر کنید—قضاوت‌ها‪ ،‬انتظارات و مقایسه‌ها—همه‌ی‬
‫این‌ها باعث می‌شوند که احساسات خاصی را تجربه‬
‫‪.‬کنید‬
‫احساسات به نظر می‌رسند که بعد از تجربه ظاهر‬
‫‪.‬می‌شوند‬
‫مثًال شما تا زمانی که انتظاراتتان برآورده نشود‪،‬‬
‫‪.‬احساس ناامیدی نمی‌کنید‬
‫تا زمانی که بدن خود را در آینه قضاوت نکنید‪،‬‬
‫‪.‬ناراحت نمی‌شوید‬
‫‪.‬اما این فقط یک توهم است که در فاز ‪ ۱‬وجود دارد‬
‫بار دیگر تأکید می‌کنیم‪ :‬فاز ‪ ۲‬بهتر از فاز ‪ ۱‬نیست‪.‬‬
‫‪.‬فقط متفاوت است‬
‫‪:‬در فاز ‪ ،۲‬این روند معکوس می‌شود‬
‫‪.‬احساسات شما‪ ،‬تجربیات شما را خلق می‌کنند‬
‫وقتی در فاز ‪ ۲‬زندگی می‌کنید‪ ،‬همه چیز از درون‬
‫‪.‬شما شروع می‌شود و به بیرون منعکس می‌شود‬
‫‪.‬احساسات شما محرک تجربیات "بیرونی" هستند‬
‫همان‌طور که قبًال در این کتاب توضیح دادیم‪ ،‬در فاز‬
‫‪ ،۲.‬رابطه‌ی علت و معلول معکوس است‬
‫احساسات شما‪ ،‬اثری هستند که قبل از علت ایجاد‬
‫‪.‬می‌شوند‬

‫مثًال‪ ،‬فرض کنید که به یک رویداد نتورکینگ می‌روید‬


‫‪.‬و با احساس ناامیدی از آن خارج می‌شوید‬
‫در واقع‪ ،‬شما قبل از رویداد‪ ،‬ناامیدی را تجربه‬
‫‪.‬کرده‌اید‪ ،‬و آن را از درون به بیرون منعکس کرده‌اید‬
‫‪:‬بیایید این ناامیدی را بررسی کنیم‬
‫•‬ ‫شاید تجربیات گذشته‌ی شما باعث شده باشد که‬
‫هنگام مالقات با افراد جدید‪ ،‬احساس کوچک‬
‫بودن و بی‌اهمیتی کنید‪ ،‬و این به ناامیدی از‬
‫‪.‬ارتباطات ناموفق منجر شده باشد‬
‫•‬ ‫شما تجربه‌ی ناامیدی را با تجربه‌ی رضایت‬
‫‪.‬مقایسه می‌کنید‬
‫•‬ ‫شما رضایت را بهتر از ناامیدی قضاوت می‌کنید‪.‬‬
‫از آنجایی که چیزی در بیرون از شما باعث‬
‫رضایت شما نشده است‪ ،‬با احساس ناامیدی‬
‫رویداد را ترک می‌کنید—حتی اگر این تجربه از‬
‫‪.‬ابتدا انتخاب خودتان بوده باشد‬

‫تمام این احساسات فقط تجربه هستند‪ .‬هیچ‌کدام‬


‫‪.‬بهتر از دیگری نیستند—فقط متفاوت‌اند‬
‫در فاز ‪ ،۱‬روش معمول برای نتورکینگ این است که‬
‫تا جایی که می‌توانید افراد زیادی را مالقات کنید‪ ،‬با‬
‫این انتظار که شخص "مناسب" را پیدا کنید که به‬
‫‪.‬شما فرصتی بدهد که زندگی شما را تغییر دهد‬
‫اما وقتی با این طرز فکر نتورکینگ می‌کنید‪ ،‬چند بار‬
‫واقعًا با "شخص مناسب" آشنا شده‌اید؟‬
‫در فاز ‪ ،۱‬به ندرت پیش می‌آید که فرد "مناسب" را‬
‫مالقات کنید‪ .‬ممکن است فرصتی به نظر ایده‌آل‬
‫پیش بیاید‪ ،‬اما تقریبًا هیچ‌وقت کامًال درست از آب‬
‫‪.‬درنمی‌آید‬

‫در فاز ‪ ،۲‬جایی که نتورکینگ بر اساس "مالقات با‬


‫نسخه‌های گسترش‌یافته‌ی خودتان" است‪ ،‬افراد‬
‫‪.‬مناسب یا نامناسبی برای مالقات وجود ندارند‬
‫‪.‬همه‌ی این تجربه درباره‌ی قدردانی است‬
‫هرچه بیشتر از تجربه‌ی مالقات با افراد قدردانی‬
‫کنید (که همه فقط بیان‌های متفاوتی از آگاهی‬
‫‪.‬هستند‪ ،‬درست مثل شما)‪ ،‬بیشتر رشد خواهید کرد‬
‫در نتورکینگ فاز ‪ ،۲‬ممکن است فردی را مالقات‬
‫کنید که او را "کمتر از خودتان" قضاوت کنید‪ ،‬اما او‬
‫چیزی به شما بیاموزد که برای رشدتان ضروری‬
‫‪.‬است‬
‫همچنین ممکن است فردی را مالقات کنید که او را‬
‫"برتر از خودتان" بدانید‪ ،‬اما او هم به شما چیزی‬
‫‪.‬مهم بیاموزد‬

‫اگر هنوز برایتان واضح نیست‪ ،‬به همین دلیل است‬


‫که قضاوت‪ ،‬مقایسه و انتظارات‪ ،‬شما را محدود‬
‫!می‌کنند‬
‫وقتی این عادت‌های محدودکننده‌ی فاز ‪ ۱‬را کنار‬
‫می‌گذارید‪ ،‬خود را برای رشد نامحدود و تجربیات‬
‫شگفت‌انگیزی که حتی تصورش را هم نمی‌کنید‪ ،‬باز‬
‫‪.‬می‌کنید‬
‫‪p.93‬‬
‫بخش ‪۶‬‬
‫شبکه‌سازی کوانتومی و میلیونرها‬
‫اگر به هر دلیلی بخش‌های قبلی این کتاب را نادیده‬
‫گرفته‌اید‪ ،‬لطفًا به عقب برگردید و آن‌ها را مطالعه‬
‫کنید‪ .‬این بخش‌ها دانش بنیادی الزم را فراهم‬
‫می‌کنند تا اطالعات این قسمت برای شما قابل درک‬
‫‪.‬باشد‬
‫شاید در برهه‌ای از زندگی خود این جمله را شنیده‬
‫"‪.‬باشید‪" :‬عمل‪ ،‬نه حرف‬
‫نسخه‌ی کامل این عبارت چنین است‪" :‬فقط زمانی‬
‫"‪.‬حرف بزن که بتوانی به آن عمل کنی‬
‫بین آنچه می‌گویید و آنچه انجام می‌دهید‪ ،‬یک‬
‫رابطه‌ی هم‌زیستی وجود دارد‪ .‬این رابطه اغلب‬
‫نادیده گرفته می‌شود‪ ،‬زیرا افراد از آن آگاه نیستند‪.‬‬
‫گفتن چیزی و انجام دادن آن‪ ،‬به عنوان دو عمل‬
‫جداگانه در نظر گرفته می‌شوند‪ .‬اما حقیقت این‬
‫است که گفتن چیزی‪ ،‬خود یک عمل است و انجام‬
‫‪.‬دادن چیزی‪ ،‬نوعی گفتن است‬
‫بسیاری از میلیونرها این مفهوم را درک کرده‌اند‪.‬‬
‫بنابراین‪ ،‬درک این موضوع به شما کمک می‌کند تا‬
‫‪.‬تعامالت خود را با آن‌ها آسان‌تر و روان‌تر کنید‬
‫همه‌ی آنچه تا این لحظه در این کتاب آموخته‌اید‪ ،‬به‬
‫طور خاص طراحی شده است تا به شما کمک کند‬
‫"‪".‬عمل کنید‪ ،‬نه فقط حرف بزنید‬
‫همچنین‪ ،‬ممکن است هنگام مطالعه‌ی این کتاب‬
‫متوجه شده باشید که هیچ‌یک از اطالعات ارائه‌شده‬
‫با هدف "ارزشمندتر شدن" شما برای "تحت تأثیر‬
‫‪.‬قرار دادن دیگران" نیست‬
‫‪p.94‬‬
‫مهارت‌ها‪ ،‬توانایی‌ها و شرایط شما هیچ اهمیتی در‬
‫‪.‬شبکه‌سازی کوانتومی با میلیونرها ندارند‬
‫شاید متوجه شده باشید که ما هرگز به شما‬
‫نگفته‌ایم که باید خودتان را اصالح کنید یا تغییر دهید‪،‬‬
‫یا اینکه الزم است به فردی "بهتر" تبدیل شوید‪.‬‬
‫هیچ‌کدام از این‌ها برای میلیونرهایی که از طریق‬
‫شبکه‌سازی کوانتومی با آن‌ها مالقات خواهید کرد‪،‬‬
‫‪.‬اهمیتی ندارد‬
‫البته باید اشاره کنم که در گذشته‪ ،‬ما بر اهمیت‬
‫مهارت و ارزش در شبکه‌سازی با میلیونرها تأکید‬
‫داشتیم‪ .‬در آن زمان‪ ،‬در فاز ‪ ۱‬فعالیت می‌کردیم‪،‬‬
‫‪.‬جایی که این ویژگی‌ها واقعًا مهم بودند‬
‫اما اکنون‪ ،‬درک ما تکامل یافته و به دیدگاه فاز ‪۲‬‬
‫رسیده‌ایم‪ .‬برای کمک به شما در این تحول‪ ،‬این‬
‫‪.‬اطالعات جایگزین را ارائه می‌دهیم‬
‫هدف اصلی فاز ‪ ،۲‬گسترش از طریق تجربیات‬
‫‪.‬شماست‪ .‬این گسترش بی‌نهایت است‬
‫هیچ روش درست یا برتری برای مالقات با میلیونرها‬
‫‪.‬وجود ندارد‬
‫در فاز ‪ ،۱‬به شما آموخته شد که بین شما و افرادی‬
‫‪.‬که از نظر مالی موفق هستند‪ ،‬یک فاصله وجود دارد‬
‫این باور‪ ،‬توهم جدایی را تقویت می‌کند—بزرگ‌ترین‬
‫توهم از همه‪ ،‬این ایده که ثروت و موفقیت چیزی‬
‫‪.‬جدا از شما هستند‬
‫اما در فاز ‪ ،۲‬شما دیگر با وضعیت مالی‌تان تعریف‬
‫‪.‬نمی‌شوید‪ ،‬زیرا اساسًا هیچ وضعیتی ندارید‬
‫شما هیچ جایگاهی ندارید‪ ،‬چرا که همه چیز هستید و‬
‫‪.‬در همه زمان‌ها حضور دارید‬
‫شما‪ ،‬مانند همه چیزهای دیگر‪ ،‬تجلی آگاهی هستید‪.‬‬
‫‪.‬شما همه چیز هستید‪ ،‬و همه چیز شماست‬
‫وقتی آندرا برای اولین بار توسط پیتر راهنمایی‬
‫می‌شد‪ ،‬بسیاری از افراد به او می‌گفتند که چقدر‬
‫"خوش‌شانس" است که فرد موفقی مانند پیتر‬
‫‪.‬می‌خواهد به او آموزش دهد‬
‫اما در فاز ‪ ،۲‬آندرا متوجه شد که او "خوش‌شانس"‬
‫‪.‬نبود‬
‫همان‌طور که پیتر بارها به او گفته بود‪ :‬این خود‬
‫‪.‬آندرا بود که پیتر را خلق کرد تا معلمش باشد‬
‫‪p.95‬‬
‫این پویایی می‌تواند برای شما و هر فرد دیگری نیز‬
‫‪.‬اتفاق بیفتد‬
‫کلید اصلی این است که اجازه دهید چنین تجربه‌ای‬
‫‪.‬به طور طبیعی رخ دهد‪ ،‬نه اینکه آن را مجبور کنید‬
‫در فاز ‪ ،۱‬به ما آموزش داده شده که باید فعال و‬
‫پیشگام باشیم‪ .‬به ما گفته‌اند که باید وارد دنیا شویم‬
‫و اتفاقات را رقم بزنیم‪ .‬اگر فعال نباشید‪ ،‬یعنی به‬
‫اندازه‌ی کافی سخت کار نمی‌کنید‪ .‬یعنی تنبل و‬
‫‪.‬ناالیق هستید‬
‫اما واقعًا پیشگامی چیست؟‬
‫پیشگامی یک تجربه‌ی منطقی است که بر اساس‬
‫استدالل مداوم شکل می‌گیرد‪ .‬این فرآیند شامل‬
‫صرف زمان زیادی برای تالش جهت یافتن "روش‬
‫‪.‬درست" برای انجام یا رسیدن به چیزی است‬
‫در فاز ‪ ،۲‬این پویایی کامًال معکوس می‌شود‪ .‬در این‬
‫مرحله‪ ،‬به جای پیش‌بینی و اجبار رویدادها‪ ،‬روی‬
‫واکنش به چیزهایی که در زندگی رخ می‌دهند‪،‬‬
‫‪.‬تمرکز می‌کنید‬
‫برای درک بهتر تفاوت بین پیشگامی و‬
‫‪:‬واکنش‌گرایی‪ ،‬به این مثال‌ها توجه کنید‬
‫•‬ ‫برنامه‌ریزی یک رفتار پیشگامانه است‪ .‬ما‬
‫برنامه‌ریزی می‌کنیم تا قبل از اجرا‪ ،‬همه‌ی‬
‫‪.‬احتماالت ممکن را پوشش دهیم‬
‫•‬ ‫قدردانی یک رفتار واکنشی است‪ .‬تشکر کردن‬
‫فقط نشانه‌ی ادب نیست—بلکه باعث گسترش‬
‫‪.‬تجربه‌ی شما می‌شود‬
‫بسیاری از میلیونرها بسیار واکنش‌گرا هستند‪ .‬آن‌ها‬
‫به موقعیت‌هایی که پیش می‌آید‪ ،‬واکنش نشان‬
‫‪.‬می‌دهند‬
‫این بدان معنا نیست که آن‌ها برنامه‌ریزی نمی‌کنند‪،‬‬
‫بلکه به این معناست که می‌دانند هر چیزی ممکن‬
‫‪.‬است اتفاق بیفتد‬
‫آن‌ها درک کرده‌اند که کنترل همه چیز در دست آن‌ها‬
‫‪.‬نیست‬
‫هرچند میلیونرهایی که سعی در کنترل همه چیز‬
‫‪.‬دارند‪ ،‬وجود دارند‪ ،‬اما تعدادشان بسیار کم است‬
‫این دسته از میلیونرها معموًال بیشترین استرس را‬
‫دارند و دائمًا در حال جنگیدن با فرسایش مالی خود‬
‫‪.‬هستند‬
‫آن‌ها همان میلیونرهایی هستند که بیشتر درباره‌ی‬
‫آن‌ها می‌شنوید—کسانی که ثروت خود را به نمایش‬
‫می‌گذارند‪ ،‬انگار که در تالش‌اند به خودشان ثابت‬
‫‪.‬کنند که واقعًا ثروتمند هستند‬
‫اما این نمایش ثروت‪ ،‬در واقع نشانه‌ای از کمبود و‬
‫‪.‬ترس است‬
‫میلیونرهایی که دیده نمی‌شوند‪ ،‬کسانی که شاید‬
‫حتی متوجه نشوید که ثروتمند هستند‪ ،‬درک کرده‌اند‬
‫‪.‬که پول‪ ،‬عامل اصلی ثروت آن‌ها نیست‬
‫‪p.96‬‬
‫آن‌ها معتقدند که آنچه آن‌ها را ثروتمند می‌کند‪،‬‬
‫‪.‬مالکیت آن‌ها بر زندگی‌شان است‬
‫‪.‬ثروت واقعی آن‌ها‪ ،‬زمانشان است‬
‫قدرتی که از بسیاری از چیزهایی که قبًال ممکن بود‬
‫‪.‬آن‌ها را محدود کند‪ ،‬پس گرفته‌اند‬
‫آن‌ها وابسته به شغل یا کسب‌وکار خاصی نیستند‪،‬‬
‫‪.‬مگر اینکه خودشان بخواهند‬
‫آن‌ها به هیچ چیزی وابسته نیستند‪ ،‬مگر اینکه‬
‫‪.‬برایشان شادی و قدردانی به ارمغان بیاورد‬
‫این سطح از ثروت و رضایت از زندگی ممکن است‬
‫در حال حاضر برای شما دست‌نیافتنی به نظر برسد‪،‬‬
‫اما شما می‌توانید همین حاال قدرت خود را پس‬
‫بگیرید و تجربیاتی را که قرار است داشته باشید‪ ،‬به‬
‫‪.‬دست آورید‬
‫‪.‬این کتاب در حال نشان دادن مسیر به شماست‬
‫اگر آنچه را که در اینجا برای شما توضیح داده شده‬
‫دنبال کنید‪ ،‬طولی نخواهد کشید که تجربیات‬
‫واقعی‌ای خواهید داشت که این اطالعات را برایتان‬
‫‪.‬تأیید می‌کنند‬
‫•‬ ‫ممکن است فرصت‌های ناگهانی و‬
‫‪.‬غیرمنتظره‌ای دریافت کنید‬
‫•‬ ‫ممکن است متوجه شوید که دیگران به شکل‬
‫‪.‬متفاوتی با شما تعامل می‌کنند‬
‫•‬ ‫حتی ممکن است متوجه هماهنگی‌های عجیب و‬
‫رویدادهای اسرارآمیزی شوید که گویی با یک‬
‫‪.‬رشته‌ی نامرئی به هم متصل شده‌اند‬
‫ما نمی‌توانیم دقیقًا به شما بگوییم که تجربه‌ی شما‬
‫چگونه خواهد بود‪ ،‬زیرا همه‌ی ما قرار است تجربیات‬
‫‪.‬متفاوت و منحصربه‌فردی داشته باشیم‬
‫حتی اگر تجربه‌ی زندگی شما دقیقًا مانند تجربه‌ی‬
‫من باشد‪ ،‬باز هم درک و احساس شما از آن با من‬
‫‪.‬یکسان نخواهد بود‬
‫پس از خواندن همه‌ی این‌ها‪ ،‬ممکن است از خودتان‬
‫‪:‬بپرسید‬
‫اما واقعًا چطور می‌توانم این میلیونرها را مالقات"‬
‫"کنم؟‬
‫مالقات با این میلیونرها برای هر کس تجربه‌ای‬
‫‪.‬متفاوت خواهد بود‬
‫شما آن‌ها را به همان روشی که دیگران مالقات‬
‫‪.‬کرده‌اند‪ ،‬نخواهید شناخت‬
‫‪.‬هیچ روش واحد و مشخصی برای همه وجود ندارد‬
‫‪:‬اما این گام اول است‬
‫هرچه قدرت بیشتری را از محدودیت‌ها‪ ،‬قضاوت‌ها‪،‬‬
‫مقایسه‌ها و انتظارات خود بازپس بگیرید‪ ،‬آگاهی‬
‫‪.‬شما بیشتر گسترش می‌یابد‬
‫‪p.97‬‬
‫ممکن است متوجه شوید که یک میلیونر یا فرد‬
‫تأثیرگذار دیگر‪ ،‬به‌طور ناگهانی وارد زندگی شما‬
‫‪.‬می‌شود—گویی از هیچ‌جا ظاهر شده است‬
‫این اتفاق به این دلیل رخ می‌دهد که شما به‬
‫اندازه‌ی کافی قدرت خود را از محدودیت‌هایی که‬
‫باعث می‌شدند باور کنید هیچ میلیونری در شهر شما‬
‫‪.‬وجود ندارد‪ ،‬پس گرفته‌اید‬
‫وقتی قضاوت‪ ،‬مقایسه و انتظارات—به‌ویژه به‬
‫شکل منفی—را کنار بگذارید‪ ،‬متوجه می‌شوید که‬
‫همه‌چیز بدون تالش‪ ،‬جستجو یا پیگیری خاصی‪ ،‬به‬
‫‪.‬شکلی طبیعی و روان اتفاق می‌افتد‬
‫شما درون خود فضای زیادی ایجاد خواهید کرد‪،‬‬
‫به‌طوری که قادر خواهید بود ارتباطات و‬
‫فرصت‌هایی را که قرار است داشته باشید‪ ،‬تشخیص‬
‫‪.‬دهید‬
‫برای من (سم)‪ ،‬من قدرت خود را از این باور پس‬
‫گرفتم که باید "میلیونرها را پیدا کنم" و "ارزش خود‬
‫‪".‬را به آن‌ها اثبات کنم‬
‫از آن زمان‪ ،‬متوجه شده‌ام که دیگران بیشتر از قبل‬
‫به سمت من می‌آیند‪ ،‬بدون اینکه من ابتدا به سمت‬
‫‪.‬آن‌ها بروم‬
‫‪.‬در حقیقت‪ ،‬من به‌ندرت خودم سراغ کسی می‌روم‬
‫نمی‌توانم بگویم که همه‌ی کسانی که به من نزدیک‬
‫می‌شوند‪ ،‬میلیونر هستند‪ ،‬اما همگی به‌نوعی بر‬
‫‪.‬تجربه‌ی من تأثیر گذاشته‌اند‬

‫به یاد داشته باشید که افراد در زندگی شما سه‬


‫‪:‬نقش ایفا می‌کنند‬
‫بازتابی از چیزی درون شما را به شما نشان ‪1.‬‬

‫‪.‬می‌دهند‬
‫‪2.‬‬ ‫به‌عنوان محرکی برای تغییر درون شما عمل‬
‫‪.‬می‌کنند‬
‫‪3.‬‬ ‫‪.‬اتفاقی را برای شما به حرکت درمی‌آورند‬
‫این نقش‌ها فقط برای افرادی اعمال می‌شود که‬
‫‪.‬واقعًا با آن‌ها تعامل دارید‬
‫به‌عبارت دیگر‪ ،‬افرادی که در بخش "دوستان‬
‫پیشنهادی" فیسبوک خود می‌بینید‪ ،‬ممکن است به‬
‫این دلیل آنجا باشند که قرار بوده آن‌ها را ببینید‪ ،‬اما‬
‫این بدان معنا نیست که حتمًا باید با آن‌ها ارتباط‬
‫‪.‬برقرار کنید‬

‫چرا این موضوع مهم است؟‬


‫زیرا محدودیت‌های فاز ‪ ۱‬باعث می‌شود فقط‬
‫چیزهایی را ببینید و با آن‌ها تعامل کنید که با‬
‫تجربه‌ی فعلی شما هم‌خوانی دارند و آن را تداوم‬
‫‪.‬می‌بخشند‬
‫اما هرچه آگاهی شما گسترش یابد‪ ،‬متوجه چیزهایی‬
‫خواهید شد که قبًال از محدوده‌ی دید محدود شما‬
‫‪.‬خارج بودند‬
‫به این معنا که میلیونرها و فرصت‌هایی که ناگهان‬
‫وارد آگاهی شما می‌شوند‪ ،‬در واقع همیشه در‬
‫اطراف شما بوده‌اند‪ ،‬اما شما هرگز متوجه آن‌ها‬
‫‪.‬نشده بودید‬
‫‪p.98‬‬
‫‪:‬یک مثال‬
‫زنی در یکی از ویدیوهای من در تیک‌تاک درباره‌ی‬
‫‪.‬چگونگی شبکه‌سازی با میلیونرها نظری ارسال کرد‬
‫او گیج شده بود که آیا نکات و اطالعات من برای او‬
‫هم کاربرد دارد یا نه‪ ،‬زیرا او در هلند زندگی می‌کرد‪،‬‬
‫‪.‬نه در آمریکا‬
‫دیدگاه محدود او باعث شده بود که باور کند هیچ‬
‫‪.‬میلیونری در کشورش وجود ندارد‬
‫یک جستجوی سریع در گوگل نشان داد که در واقع‪،‬‬
‫بیش از ‪ ۲۰۰,۰۰۰‬خانواده‌ی میلیونر در هلند وجود‬
‫‪.‬دارند‬
‫من این اطالعات را در پاسخ به نظر او با او به‬
‫‪.‬اشتراک گذاشتم‬

‫نقش من در اینجا چه بود؟‬


‫من به‌عنوان یک محرک برای تغییر برای آن زن عمل‬
‫‪.‬کردم‬
‫من اطالعاتی به او دادم که به او کمک کرد تا دیدگاه‬
‫‪.‬محدود خود را کنار بگذارد‬

‫این مثال چه چیزی را نشان می‌دهد؟‬


‫این نشان می‌دهد که افرادی که با آن‌ها تعامل‬
‫دارید‪ ،‬همان کسانی هستند که قرار است با آن‌ها‬
‫‪.‬تعامل داشته باشید‬
‫برای هر شخصی که با او ارتباط برقرار می‌کنید‪،‬‬
‫فرصتی برای گسترش آگاهی خود دریافت می‌کنید—‬
‫حتی اگر این فرصت فقط برای این باشد که متوجه‬
‫‪.‬شوید چگونه نمی‌خواهید باشید‬
‫داستان کوین و پیتر‬
‫در ابتدای این کتاب‪ ،‬ما درباره‌ی کوین‪ ،‬مربی پیتر‪،‬‬
‫صحبت کردیم و گفتیم که او یک فرد "ثروتمند از‬
‫نظر مالی" نبود—و این انتخابی بود که خودش‬
‫‪.‬به‌طور آگاهانه انجام داده بود‬
‫شاید از خود بپرسید چرا کسی باید تصمیم بگیرد که‬
‫از نظر مالی ثروتمند نباشد؟‬
‫‪.‬کوین درک کرده بود که ثروت به پول وابسته نیست‬
‫‪.‬در عوض‪ ،‬ثروت او‪ ،‬وفور زمانش بود‬
‫ثروت او‪ ،‬آزادی کامل او برای انجام هر کاری که‬
‫‪.‬می‌خواست بود‬
‫افراد ثروتمند دیگری که در گروه او بودند‪ ،‬به او‬
‫‪.‬کمک کردند تا زندگی موردنظرش را داشته باشد‬
‫کوین نیازی به داشتن میلیون‌ها دالر نداشت تا‬
‫‪.‬زندگی‌ای را که می‌خواست تجربه کند‬
‫در واقع‪ ،‬قبل از شروع گروه خود‪ ،‬او به همان‬
‫‪.‬اندازه‌ی پیتر بی‌پول بود‬
‫کوین در همان جایی شغلی پیدا کرد که پیتر هم کار‬
‫‪.‬می‌کرد—یک باشگاه گلف در پنسیلوانیا‬
‫یک فرصت پیش آمد‪ ،‬و مسیر زندگی رویایی او‪،‬‬
‫‪.‬به‌سرعت در برابر چشمانش شکل گرفت‬
‫‪P.99‬‬
‫کوین هر بار که در باشگاه گلف بود‪ ،‬همان افراد‬
‫‪.‬ثروتمند را می‌دید‬
‫بسیاری از آن‌ها جوان بودند‪ ،‬در دهه‌ی ‪ ۳۰‬و ‪۴۰‬‬
‫‪.‬زندگی خود‬
‫هیچ‌کدام از آن‌ها به نظر نمی‌رسید که شغلی داشته‬
‫‪،‬باشند‬
‫‪.‬چراکه همیشه در باشگاه گلف بودند‬
‫یک روز‪ ،‬کوین گفت‌وگویی را بین دو نفر از افرادی‬
‫‪.‬که به آن‌ها خدمت می‌کرد‪ ،‬شنید‬
‫آن‌ها درباره‌ی راه‌اندازی گروه خصوصی خود صحبت‬
‫‪.‬می‌کردند‬
‫همان لحظه بود که کوین ایده‌ی تشکیل گروه خودش‬
‫‪.‬را پیدا کرد‬
‫در مدت کوتاهی‪ ،‬کوین از شغلش استعفا داد و تمام‬
‫تمرکز خود را بر برگزاری جلسات برای اعضای‬
‫—گروهش گذاشت‬
‫‪.‬همه‌ی اعضای گروه او از همان باشگاه گلف بودند‬

‫گروه کوین چه بود؟‬


‫کوین گروه خود را به‌عنوان یک جامعه‌ی خصوصی‬
‫‪،‬توصیف می‌کرد‬
‫جایی که افراد می‌توانستند تجربیات منحصربه‌فردی‬
‫‪.‬داشته باشند‬
‫اما چرا کوین افراد ثروتمند را به گروه خود دعوت‬
‫کرد؟‬
‫•‬ ‫نه به این دلیل که می‌خواست از آن‌ها پول‬
‫‪.‬زیادی به دست بیاورد‬
‫•‬ ‫نه به این دلیل که به دنبال ارتباطات آن‌ها برای‬
‫‪.‬منافع شخصی خود بود‬
‫—تنها هدف کوین این بود که آزادی داشته باشد‬
‫آزادی برای انجام هر کاری که می‌خواهد‪ ،‬هر زمان‬
‫‪.‬که می‌خواهد‬

‫ویژگی برجسته‌ی کوین چه بود؟‬


‫پیتر می‌گفت که بزرگ‌ترین قدرت کوین‪ ،‬آرامش او‬
‫‪.‬بود‬
‫این آرامش در تمام تعامالت او با دیگران منعکس‬
‫‪.‬می‌شد‬
‫وقتی افراد با کوین مالقات می‌کردند‪ ،‬احساس‬
‫‪.‬آزادی و آرامش می‌کردند‬
‫احساس می‌کردند که می‌توانند بدون محدودیت و‬
‫‪.‬قید و بند‪ ،‬خودشان باشند‬
‫‪.‬این رابطه یک معامله‌ی تجاری نبود‬
‫کوین چیزی برای آن‌ها انجام نمی‌داد تا در مقابل‬
‫‪.‬چیزی از آن‌ها بگیرد‬
‫‪،‬بلکه یک رابطه‌ی همزیستی بود‬
‫که در آن همه به آزادی موردنظر خود دست پیدا‬
‫‪.‬می‌کردند‬
‫‪.‬این یک گسترش آزادی برای همه‌ی افراد درگیر بود‬

‫آیا کوین فقط "خوش‌شانس" بود؟‬


‫‪،‬شاید تصور کنید که کوین فقط شانس آورده بود‬
‫‪.‬و اینکه ایده‌ی او واقع‌بینانه یا قابل‌تکرار نیست‬
‫‪P.100‬‬
‫—درباره‌ی آنچه در این فصل آموختید فکر کنید‬
‫اینکه چگونه چیزهای جدید و متفاوت وارد آگاهی‬
‫‪.‬شما می‌شوند‬
‫آیا واقعًا کوین فقط "خوش‌شانس" بود؟‬
‫یا اینکه آگاهی او به حدی گسترش یافته بود که‬
‫توانست فرصت را در برابر خود ببیند؟‬
‫اینکه یک پیشخدمت باشید و تصادفًا مکالمه‌ای را‬
‫‪.‬بشنوید‪ ،‬اصًال اتفاقی غیرواقع‌بینانه نیست‬
‫الهام و راهنمایی شهودی به اشکال مختلفی ظاهر‬
‫‪.‬می‌شود‬
‫اما آنچه باعث می‌شود این فرصت‌ها را تشخیص‬
‫‪،‬دهید‬
‫رشد آگاهی و رها شدن از محدودیت‌هاست—‬
‫‪.‬همان‌طور که برای کوین اتفاق افتاد‬

‫چرا شبکه‌سازی شما با میلیونرها موفق نبود؟‬


‫اگر تا به حال سعی کرده‌اید با میلیونرها ارتباط‬
‫—برقرار کنید و این کار برایتان دشوار بوده است‬
‫مثًال شاید نتوانسته‌اید آن‌ها را پیدا کنید یا(‬
‫‪)،‬نتوانسته‌اید با آن‌ها ارتباط مؤثری بگیرید‬
‫دلیل شکست شما این نبوده که آن‌ها مغرور یا‬
‫‪،‬بی‌توجه هستند‬
‫‪.‬و نه اینکه شما باید خود را به آن‌ها ثابت کنید‬
‫بلکه فقط به این دلیل بوده که شما هنوز در سطح‬
‫آگاهی الزم برای گسترش این ارتباطات قرار‬
‫‪.‬نداشتید‬
‫مسئله این است که شما زبان آن‌ها را صحبت‬
‫—نمی‌کردید‬
‫‪".‬زبان "قدردانی" و "گسترش‬

‫حاال چه باید کرد؟‬


‫‪،‬با ابزارهایی که از این کتاب آموخته‌اید‬
‫اکنون می‌دانید که چگونه قدرت خود را دوباره به‬
‫‪،‬دست آورید‬
‫‪،‬خود را از محدودیت‌ها رها کنید‬
‫و درهای تجربه‌هایی را که برای آن‌ها به این دنیا‬
‫‪.‬آمده‌اید‪ ،‬به روی خود بگشایید‬
‫‪p.101‬‬
‫کالم پایانی‬
‫‪.‬ورود به فاز ‪ ۲‬یک‌شبه اتفاق نمی‌افتد‬
‫‪.‬این فرآیند نیاز به تمرین و کاوش دارد‬
‫‪:‬اما چیزی که متوجه خواهید شد این است که‬
‫هرچه بیشتر در این مسیر پیش بروید‪ ،‬لذت‌بخش‌تر‬
‫‪.‬خواهد شد‬
‫می‌توانید آن را پاداشی برای تالش‌های خود در‬
‫‪.‬شکستن چارچوب‌های معمول زندگی بدانید‬
‫هرچه عمیق‌تر وارد فاز ‪ ۲‬و شبکه‌سازی کوانتومی با‬
‫‪،‬میلیونرها شوید‬
‫هیجان‪ ،‬هماهنگی‌های جادویی‪ ،‬شادی و لحظات‬
‫‪.‬شگفت‌انگیز بیشتری را تجربه خواهید کرد‬
‫یک داستان نهایی درباره‌ی تجربیات آندرا در فاز ‪ ۱‬و‬
‫فاز ‪۲‬‬
‫زمانی که آندرا به‌عنوان یک فریلنسر کار می‌کرد‪،‬‬
‫‪:‬قانونی داشت که به‌شدت از آن پیروی می‌کرد‬
‫او فقط با افرادی همکاری می‌کرد که درآمدهای باال‬
‫‪(.‬در حد چند صد هزار دالر یا بیشتر) داشتند‬
‫از آنجا که آندرا از استراتژی‌های شبکه‌سازی‬
‫‪،‬کوانتومی پیتر استفاده می‌کرد‬
‫‪.‬توانست با "افراد مناسب" آشنا شود‬
‫‪:‬اما مشکلی پیش آمد‬
‫از آنجا که آندرا افرادی را که پول بیشتری داشتند‪،‬‬
‫‪"،‬مهم‌تر" از دیگران می‌دانست‬
‫فرصت‌های ارتباطات ارزشمند‪ ،‬روابط معنادار و‬
‫‪.‬گسترش فردی را از دست داد‬
‫او همچنین مجبور بود افراد را ارزیابی کند و‬
‫مکالمات ناخوشایندی داشته باشد‬
‫تا بتواند شبکه‌ی انحصاری خود از افراد پردرآمد را‬
‫‪.‬حفظ کند‬
‫‪.‬عالوه بر این‪ ،‬آندرا دچار فرسودگی شد‬
‫این فرسودگی ناشی از فشار زیادی بود که برای‬
‫مدیریت و حفظ ارتباطات با "افراد مناسب" متحمل‬
‫‪.‬می‌شد‬
‫‪p.102‬‬
‫فرسودگی آندرا و کشف حقیقتی مهم‬
‫فرسودگی شغلی باعث شد آندرا متوجه شود که‬
‫‪.‬چیزی در روش او درست نیست‬
‫پیتر شبکه‌ای گسترده از افراد داشت‪ ،‬اما هرگز تحت‬
‫‪.‬فشار یا سردرگمی قرار نمی‌گرفت‬
‫پس مشکل چه بود؟‬
‫آندرا هم‌زمان در تالش بود که در فاز ‪ ۱‬و فاز ‪۲‬‬
‫‪،‬زندگی کند‬
‫‪.‬و این امکان‌پذیر نیست‬
‫‪،‬در فاز ‪ ،۲‬فرسودگی هرگز اتفاق نمی‌افتد‬
‫‪.‬زیرا چیزی برای مدیریت یا پیگیری وجود ندارد‬
‫هیچ قانونی‪ ،‬هیچ انتظاری‪ ،‬هیچ اجباری در کار‬
‫‪.‬نیست‬
‫تنها چیزی که بر آن تمرکز می‌کنید‪ ،‬انگیزه و الهام‬
‫‪،‬درونی شماست‬
‫‪.‬که شما را در مسیر گسترش و رشد هدایت می‌کند‬
‫‪،‬چیزهایی که با مسیر گسترش شما هماهنگ نیستند‬
‫‪.‬خود‌به‌خود از زندگی شما حذف می‌شوند‬
‫و چیزهایی که با رشد شما هم‌سو هستند‪ ،‬به راحتی‬
‫‪.‬در جای خود قرار می‌گیرند‬
‫نیازی نیست برای پیدا کردن‪ ،‬مجبور کردن یا حتی‬
‫—ساختن چیزی تالش کنید‬
‫‪.‬مسیر آن به شما نشان داده خواهد شد‬

‫تحولی که زندگی آندرا را تغییر داد‬


‫مشکل فرسودگی شغلی آندرا تا زمانی که تمام‬
‫‪.‬مشتریانش را رها نکرد‪ ،‬حل نشد‬
‫پس از آن‪ ،‬زندگی او به سرعت تغییر کرد و به‬
‫انعکاسی از رویایی تبدیل شد که همیشه آرزویش را‬
‫‪.‬داشت‬

‫یک درس مهم برای شما‬


‫ما این داستان را به‌عنوان یک هشدار مهم با شما به‬
‫‪.‬اشتراک گذاشتیم‬
‫اگر می‌خواهید وارد فاز ‪ ۲‬شوید‪ ،‬باید کامًال متعهد به‬
‫‪.‬این تجربه باشید‬
‫زمانی که این تعهد را بپذیرید‪ ،‬هیچ محدودیتی برای‬
‫میزان شگفتی و گسترشی که در زندگی شما رخ‬
‫!خواهد داد‪ ،‬وجود نخواهد داشت‬

You might also like